روزی که فهمیدم دختر بودن نیاز به دل سنگ و جسم آهنین دارد، هنوز به آرامش نرسیدهام. چون زندگی در افغانستان همیشه با مسایل غیرقابل تصور روبهرو میکند. اگر از فولاد نباشی، مثل گندم که در آسیاب خرد میشود، نابود میشوی. زندگی یک دختر یا زن در افغانستان یعنی تحمل فشار، مشکلات و سختیهای روزگار که هرگز تمامی ندارد.
دختران در افغانستان درد و مشکلات زیادی را تحمل میکنند. هرکدام از آنها داستانهای غمگین خود را دارند. شاید یک روز درد و مشکلات تمام شوند؛ اما اثر آن همیشه در دل ما دختران باقی میماند.
برای من یکی از آن روزها روزی بود که پس از بسته شدن دروازههای مکتبها، دروازهی کورسها به روی دختران بسته شد. وقتی درِ مکتبها بسته شدند، کورسها تنها امید ما بودند. این فرصت را به ما میداد که درس خود را ادامه دهیم تا از یادگیری دور نشویم. با همین امید هر روز به کورسهای مختلف میرفتم: کورسهای انگلیسی، کیمیا، ریاضی و دیگر درسها. من فکر میکردم که با این برنامهی منظم به رویای خود نزدیکتر میشوم.
روزی که قرار بود امتحان انگلیسی داشته باشیم، شنبه بود. در این امتحان، هرکسی که نمرهی پایین میگرفت، از کلاس حذف میشد. از میان ۲۵ نفر در کلاس، فقط ۱۰ نفر بااستعداد برای ادامهی درسها انتخاب میشدند، چون کورس به آنها کمک مالی میداد تا امتحان دولینگو را سپری کنند. رقابت سختی در کلاس بود. من هم برای این امتحان خیلی درس خوانده بودم و روز جمعه را به خودم اختصاص داده بودم تا بهتر آماده شوم. روز امتحان رسید و من با استرس؛ اما انگیزهی زیاد به طرف کورس حرکت کردم.
وقتی نزدیک کورس رسیدم، دیدم که دختران با چهرههای غمگین از طرف کورس به خانههای شان میروند. یکی از همکلاسیهایم جلویم آمد، بسیار پریشان و غمگین بود. از او پرسیدم: «چرا همه به خانه میروند؟ امروز امتحان ندارید؟» او نتواست جواب دهد و شروع به گریه کرد.
با نگرانی بیشتر از او پرسیدم: «زهرا چی شده؟ چرا جواب نمیدهی؟» او با صدای بغضآلود گفت: «دروازهی کورس هم بسته شد. ما دیگر اسیر شدیم. امروز نه تنها امتحان انگلیسی، بلکه امتحان زندگی ما هم نیمهتمام ماند.»
وقتی این را شنیدم، انگار آب جوش روی سرم ریخت. چشمانم پر از اشک شد و با خودم گفتم: «چرا ما؟ چه گناهی کردهایم؟» مدتی دستهای همدیگر را گرفتیم و اشکهایمان مانند باران روی صورتمان میریخت. پس از دقایقی گفتم: «برویم پیش کورس. میخواهم ببینم قفلی که روی رویای ما افتاده از نزدیک چگونه است؟
وقتی رسیدیم، گارد کنار دروازه ایستاده و دروازه از داخل بسته بود. تعدادی از دختران که نمیتوانستند به خانه بروند، بیرون ایستاده و گریه میکردند. از گارد خواستم که با استاد یا مدیر صحبت کنم؛ اما او گفت کسی داخل نیست. ما میدانستیم که این دروغ است، زیرا تمام استادان داخل بودند. شاید او نمیخواست ما را در این وضعیت ببینند یا شاید هیچ پاسخی برای سوالهای ما نداشتند.
در نهایت، ما مجبور شدیم به خانههای خود برگردیم. اما این برگشت، با برگشتنهای روزهای قبل کاملا فرق داشت. این برگشت آخرین برگشتی بود که از کورس طرف خانه انجام میدادیم.
دردها و مشکلات در گذر هستند، اما اثر آنها همیشه در دل ما باقی میماند. شاید روزی برسد که این سایهی شوم از سرزمین من گم شود و همه شاهد آن باشیم که دیگر دختر بودن جرم نباشد؛ اما داستان ما همیشه در یادها و حافظهی تاریخ خواهد ماند. اینکه چگونه با این شرایط زندگی کردیم و مشکلات را تحمل کردیم و در نهایت با عبور از تمام سختیها و بدبختیها خود را به منزل مقصود رسانیدم، همهی آن در دل تاریخ ثبت خواهد شد. ما این داستان را برای تاریخ روایت میکنیم.
نویسنده: ریحانه صفدری