دروازه به صدا در آمد. از تکتکهای دروازه مطمین بودم که فرزانه پشت در است. رفتم و بدون هیچ سخنی کتابهایم را در دستش دادم. او هم با لبخندی از من استقبال کرد. خانه را به مقصد کورس ترک کردیم. فرزانه مثل همیشه پرحرف بود و از رویاهای دوردستش سخن میگفت.
ناگهان صدای زنی توجهام را جلب کرد. صورت را دور دادم که زنی قطعه کاغذی در دست دارد و از من پرسید: «دخترم، این آدرس را بلدی؟»
ورق را از دستش گرفتم و در حال توضیح دادن آدرسی بودم که در ورق نوشته شده بود. اما متوجه شدم که خانم بیشتر از اینکه به حرفهایم گوش کند، به صورت نگاه میکند. سنگینی نگاه آن زن را کاملا روی خودم احساس میکردم. با صدای گرفته و مژههایی که اندکی بلندتر بودند، چشمانم را به قصد دیدن این زن حرکت دادم. اشک در چشمانش حلقه کرده بود و گلویش را بغض پر کرده بود، انگار چیزی از درون آزارش میداد که نمیدانستم دقیقا چه بود.
منم به این خانم خیره شدم و وضعیت او را از سر تا پا رصد کردم. در حالی که به همدیگر نگاه میکردیم، دستم را گرفت و گفت: «دخترم، نامت چیست؟» با این سوال، هزاران فکر در ذهنم پرسه زد. با صدای لرزان گفتم: «فرشته….»
بعد از اینکه اسمم را برایش گفتم، حالت احساسیتری به خود گرفت. دستم را محکمتر گرفت و گفت: «میشود بغلت کنم؟» پیش از اینکه جوابش را بدهم که این کار را کند یا خیر، صدای فرزانه در گوشم پیچید و گفت: «فرشته، دستش را رها کن، انگار عصبی است.»
خانم دیگر جلو اشکهایش را نمیتوانست بگیرد. گریه میکرد و حرفهایی که میگفت دقیق معلوم نمیشد؛ اما این را واضح فهمیدم که میگفت: «تو چقدر شبیه فاطمهای.»
دستش را در دستم گرفتم و گفتم: «خوبی خاله؟»
با سرش تأیید کرد که خوب است؛ اما دیگر توان ایستادن نداشت. روی زمین نشست و صندوق دلش را برایم وا کرد. گفت: «دخترم، دختری داشتم همسن و سال شماها، سال گذشته در انفجار کاج از دستش دادم…!»
او ادامه داد: «میدانی دخترم چه چیزی بغضهای شبانهام را بیشتر میکند؟ اینکه حسرت خیلی شوقهای دخترانه در دلش بماند… فاطمه دختر پرتوقعی نبود، فقط بعضی اوقات از من چیزی میخواست. فقط یکبار گفت: مادر، میخواهم با دوستانم لباس همرنگ جور کنیم. اما من با این درخواستش موافق نکردم. اف بر تو، حالا هزاران بار پشیمانم که چرا برای دخترم اجازه ندادم این کار را بکند…؟»
خانم میخواست از تمام آرزوهای دخترش برای ما بگوید: برای کابل رفتن و خواندن درسهای آمادگی کانکور، سه روز پیش پدرش التماس کرد. از کودکی شوق داشت که درس بخواند و در آینده انسان مفیدی و با سوادی شود؛ اما خدا گویا امانتش را پس گرفت و ما را لایق ندید که بیشتر داشته باشیم.
توان ادامه دادن نداشت. دستش را باز هم گرفتم و گفتم: «گریه نکن مادر جان.» صورتم را بوسید و گفت: «برو دخترم، در پناه خدا باشی….»
من و دوستم از کنار آن خانم دور شدیم و رفتیم؛ اما گریههای او از یادمان نمیرود. دل آن مادر شکسته بود و ما هم از دل شکستهی او نیامدیم. کاش میشد میتوانستیم اندکی از دردهایش را کم کنیم؛ اما در توان ما نبود.
نویسنده: فرشته سعادت