با گذشت یک سال، هنوز از عاقله خبری نیست

Image

آفتاب امروز هم با مهربانی طلوع کرد و همه جا را روشن و گرم ساخت. گاهی بزرگی آفتاب مرا به فکر فرو می‌برد و با خود می‌گویم: چقدر دنیا زیبا می‌شد اگر همه‌ی انسان‌ها مثل آفتاب سودمند می‌بودند، اگر کسی به کسی ظلم نمی‌کرد، حق کسی را ضایع نمی‌کردیم و همه برای آبادانی و زیبایی جهانمان تلاش می‌کردیم، واقعا که کار درست همین بود و همه از آن لذت می‌بردیم.

بیش از دو سال از آمدن طالبان می‌گذرد. طالبان با ورودشان نه تنها فقر و بدبختی را به این کشور غم‌زده با خود آوردند، بلکه در اولین فرصت، تمام رویاها و آرزوهای دختران در افغانستان را به زنجیر کشیدند. آرزوهایی که روزگاری مثل لبخندی کوچک در چهره‌ی هر دختر افغان دیده می‌شد، اکنون به کابوسی دردناک تبدیل شده است که قلب و روح دختران را آزار می‌دهد.

طالبان از همان ابتدا مخالفت خود را با دختران و بانوان در افغانستان اعلام کردند. بیش از دو سال است که دروازه‌های همه‌ی مکتب‌ها به روی دختران بسته شده و زنان از حق کار در بیرون و آموزش محروم شده‌اند. طالبان در چندین مرحله، دسترسی زنان را به آموزش و فرصت‌های کاری محدود کردند تا این که حتا گفتند که صدای زنان هم عورت است و نباید در جمع شنیده شود.

امروز در این روز گرم و زیبا مشغول خواندن کتابی هستم که مرا به دنیای جدیدی می‌برد؛ دنیایی که در آن همه چیز زیباست. در کنارم چای گرم دارم که مطالعه‌ی این کتاب را برایم دلپذیر می‌کند. در حالی که غرق در دنیای کتاب بودم و لبخندی کوچک بر لبانم نقش بسته بود، ناگهان صدایی مرا از این دنیای خیالی بیرون آورد. وقتی نگاه کردم، دیدم که این صدا از خواهرم است. نگرانی که در چهره‌ی خواهرم دیدم، گرمی این روز زیبا را از من گرفت. بسیار ترسیده بودم و با ترس از خواهرم پرسیدم: «چه شده؟»

خواهرم سرش را تکان داد و با لحن غم‌انگیزی گفت: «عاقله را طالبان زندانی کرده‌اند.» در آن لحظه نمی‌دانستم چه حالی دارم؛ همه‌ی دنیا روی سرم خراب شده بود. تنها توانستم بگویم: «امکان ندارد»، در حالی که خواهرم با بغض به من نگاه می‌کرد. از او رو برگرداندم و خودم را در اتاق دیگر حبس کردم. غمگین و دل‌شکسته بودم. آن روز بد را هیچ‌گاه فراموش نخواهم کرد.

من و عاقله در کورس خیاطی با هم دوست بودیم. عاقله دختری بسیار شجاع بود، شجاعت را می‌توانستم در چشمانش ببینم. حتی حرف‌هایش نیز شجاعتی که در دل داشت نمایان می‌کرد. عاقله دختری بود مثل هزاران دختر دیگر که با هزاران آرزو و رویا بود؛ اما با آمدن طالبان همه آرزوهای شان به کابوسی بی‌پایان تبدیل شد که امیدی برای تغییر آن به حالتی که همه می‌خواهیم وجود ندارد.

یک روز از عاقله پرسیدم که در حاکمیت طالبان برای آینده‌اش چه برنامه‌ای دارد. او تنها لبخند کوچکی زد، لبخندی که شجاعتش را بیشتر از هر چیزی نمایان می‌کرد.

امروز بیش از یک سال است که نه من و نه خانواده‌ی عاقله از او خبری نداریم. دیگر هیچ‌کس از عاقله حرف نمی‌زند. شاید همه او را فراموش کرده‌اند. این داستان تنها مختص به عاقله نیست، بلکه شامل ده‌ها دختر افغان می‌شود که توسط طالبان به دلایل بی‌اساس بازداشت شده‌اند و خانواده‌های شان هنوز از آنها خبری ندارند.

من از تمام دختران و خواهران سرزمینم می‌خواهم که این شرایط را قبول نکنند. در کشتن آرزوهای شان با طالبان همکاری نکنند، چون آرزوها هستند که باعث می‌شوند هر روز از خواب بیدار شویم. پس ناامید نشوید و تلاش کنید.

نویسنده: حبیبه اکبری

Share via
Copy link