نفسی در حصار

Image

طالبان با بی‌رحمی و جهالت خود افغانستان را به جهنمی برای مردمش تبدیل کرده‌اند. این گروه با بستن دروازه‌های آموزش به روی نیمی از نفوس کشور، نابود کردن اقتصاد و گسترش سرکوب، میلیون‌ها نفر را گرسنه و ناامید به حال خود رها کرده‌اند. آنها به جای ساختن آینده‌ی بهتر، هر روز با تصمیم‌ها و قوانین غیرمنطقی، کشور را به سوی نابودی سوق می‌دهند.

یکی از این قوانین جدید را امروز در صفحه‌ی فارسی بی‌بی‌سی خواندم. ذبیح‌الله مجاهد اعلام کرده است که «در ساخت خانه‌های نوساز نباید پنجره‌ها به سمت خانهٔ همسایه قرار بگیرند، زیرا معمولاً زنان در آشپزخانه دیگ می‌پزند و نباید حیاط یا خانهٔ همسایه دیده شود.» همچنین گفته است که «در خانه‌هایی که قبلاً ساخته شده‌اند، اگر پنجره به سمت خانهٔ همسایه قرار داشته باشد، مؤظف هستند دیواری به اندازهٔ قد انسان بسازند یا با هر وسیلهٔ دیگری این مشکل را حل کنند.»

من و میلیون‌ها دختر سرزمینم با آمدن طالبان از ابتدایی‌ترین حقوق انسانی خود محروم شده‌ایم. از وقتی در سایه‌ی حکومتی زندگی می‌کنیم که ارزشی برای جان، کرامت و رفاه ما قایل نیست، هر روز با تصمیم‌ها و اعمال غیرانسانی ‌شان زخمی تازه بر روح و جان ما می ‌زنند.

پنجره‌ی اتاق من تنها نگاه من به دنیا بود. وقتی از رفتن به مکتب، کار، دانشگاه، و پارک‌ها منع شدم، این پنجره تنها راه من برای ارتباط با بیرون بود. از پشت پنجره، زندگی مردم را نگاه می ‌کردم؛ کسی نان می ‌خرید، کسی میوه و سبزی می‌فروخت و کودکان دسته ‌دسته به سمت مکتب می ‌رفتند؛ اما من از همه‌ی این‌ها دور بودم و دلتنگ روزهای که آزادی داشتم. این دلتنگی اگر خانه می‌بود، دیوارهایش ترک بر می‌داشتند. اگر باد می‌بود، به آتش می‌زد و جنگلی را می‌سوزاند. اگر صدا می‌بود بلندی‌اش گوش‌های فلک را کر می‌کرد، این دلتنگی اما میان سین‌ی من بود.

پنجره‌ی اتاقم، امیدم بود. وقتی آفتاب غروب و دوباره طلوع می‌کرد، با خودم می‌گفتم این طلوع شاید روزی برای ما نیز امیدی بیاورد؛ اما حالا طالبان دستور داده‌اند که همین پنجره نیز بسته شود.

دیروز پدرم آجر آورد و دیواری بلندی جلوی پنجره‌ی اتاقم کشید. او گفت: «دخترم، اگر این دیوار نباشد، طالبان ما را مجازات می‌کند.» حالا اتاقم برایم مثل یک گورستان تاریک شده است. دیگر نمی‌توانم دنیا را ببینم. دیگر نمی‌توانم طلوع آفتاب را تماشا کنم. طالبان قصد دارند نه تنها آینده و زندگی ما را، بلکه امید و نفس کشیدن ما را نیز از ما بگیرند.

هر روز که می‌گذرد، حس می‌کنم دیوارهای اتاقم بیشتر به من نزدیک می‌شوند، انگار که می‌خواهند من را در خود دفن کنند. این ظلم، این سرکوب، چیزی فراتر از تحمل یک انسان است؛ اما من هنوز در قلبم یک شمع کوچک از امید روشن دارم، شمعی که هیچ دیوار بلندی نمی‌تواند خاموشش کند.

این دیوارها و محدودیت‌ها برای من معنایی ندارد. آن‌ها شاید بتوانند پنجره‌ها را بپوشانند؛ اما نمی‌توانند دید مرا به آینده خاموش کنند. نمی‌توانند رویاهای مرا محبوس کنند یا پرواز افکارم را در بند بکشند. من یاد گرفته‌ام که امید را در میان این دیوارها بجویم. همان‌ طور که پرنده‌ای در قفس همچنان در آرزوی آسمان است، من نیز با تمام وجودم باور دارم که روزی این دیوارها فرو خواهند ریخت و نور دوباره به زندگی ‌مان خواهد تابید.

دیوارها شاید دیدن را دشوار کنند؛ اما نمی‌توانند حس کردن را از بین ببرند. من همچنان صدای خنده‌ها و شوق زندگی را در بیرون حس می‌کنم. هیچ دیواری نمی‌تواند صدای آزادی و امید را خاموش کند. آن‌ها تنها می‌توانند ظاهر را بپوشانند؛ اما قدرت مقابله با قلبی پر از ایمان و ذهنی پر از رویا را ندارند. این دیوارها فقط سایه‌ی زودگذر هستند؛ اما امید من جاودانه است.

نویسنده: خاتمه فیاض

Share via
Copy link