زمستان از راه رسیده و برفهای سنگین، زمین را پوشانده؛ اما در دل من هنوز خبری از خوشحالی نیست. کسی دیگری هم از این اتفاق خوشحال به نظر نمیرسد. اطرافم را که میبینم، پر از آدمهایی است که نه سرپناهی دارند و نه میدانند که وعدهی بعدی غذایشان از کجا خواهد آمد. آنان بیشتر از کسی نگران و ناراحتاند.
در یکی از روزهای سرد، در خیابان قدم میزدم که ناگهان چشمم به مردی افتاد که در میان برفها خوابیده بود. دستانش از شدت سرما میلرزید و غم و درد عمیقی در چهرهاش موج میزد. برای اولین بار بود که مردی را در چنین وضعیتی میدیدم که گریه میکند. دلم شکست. حالم بههم ریخت. دیگر هیچ دلیلی برای خوشحال بودن باقی نمانده بود.
به او نزدیک شدم و با نگرانی پرسیدم: «پدرجان، اینجا در این هوای سرد چه میکنی؟ چرا به خانهات نمیروی؟ آیا خانوادهای نداری؟»
با چشمانی اشکآلود گفت: «پسرانم مرا از خانه بیرون کردند. سنم بالا رفته و دیگر برای شان بار سنگین شدهام. پولی هم ندارم که بتوانم خودم را نجات دهم.»
سخنانش مرا در هم شکست. هر مقدار مبلغی که در جیب داشتم به او دادم. با چشمانی نمناک و صدایی لرزان، از ته دل دعایم کرد و من از آنجا دور شدم. هنوز هم نتوانستهام او را از ذهنم بیرون کنم. آیا هنوز زنده است؟ آیا کسی به کمکش آمده است یا هنوز در حال زجر کشیدن است؟
چند روز بعد، به طور اتفاقی دوباره از همان جاده گذشتم. مردم زیادی را دیدم که با خنده و شادی، در حال فیلمبرداری و عکاسی از خود و خانوادههایشان بودند. لباسهای گرم، دستکش و بوتهای زمستانی پوشیده بودند و همه شاد بودند. درحالیکه آن پیرمرد هنوز همان لباس نازک و کفشهای فرسودهاش را به تن داشت و از سرما میلرزید.
دیدن او باز هم مرا با خودم درگیر کرد. نمیتوانستم از خودم نپرسم: آیا این عدالت است؟ چرا برخی از ما در نعمتهای فراوان غرق هستیم؛ اما کسانی دیگر حتی به حداقلهای زندگی دسترسی ندارند و زجر میکشند؟
ناراحتیام دوچندان شد وقتی که فکر کردم چطور نسل امروز با پدران و مادرانی که روزی تکیهگاهشان بودند، اینگونه رفتار میکند. آیا سزاوار است که با یک مرد هشتادساله، اینگونه بیرحمانه برخورد شود؟ آیا این حقشان است که پس از سالها تلاش و فداکاری، چنین سرنوشتی داشته باشند، آنهم زمانی که نوبت فرزندان برای دلجویی و مواظبت از پدر و مادر رسیدهاست؟
آنها شبها بیدار میماندند، روزها زحمت میکشیدند، تا زندگی را برای ما آسانتر کنند. پس چرا ما اینقدر بیرحم شدهایم؟
شاعری میگوید: در این صندلسرای آبنوسی – گهی ماتم بود، گهی عروسی»
این شعر مرا به یاد میآورد که زندگی پر از فراز و نشیب است و هیچکس از سختیها در امان نیست. باید بدانیم که خداوند برای هر مشکلی راهی قرار میدهد، حتی در لحظاتی که هیچ امیدی باقی نمانده است.
این واقعه به من نشان داد که زندگی برای همه یکسان نیست. هرکس در شرایطی متفاوت قرار دارد. برخی در آسایشاند و برخی در رنج، اما آنچه مهم است، انسانیت و شفقتی است که در قلبهای ما باقی میماند.
از طرفی سختی و زجر چند برابر زمستان هم برایم آشکار شد. زمستان به همان اندازه که برای عدهای به خصوص دهقانها خوشایند است، باریدن بارش و برف برای خیلیها در این سرزمین، آفت و بلاست. شک ندارم آنانی که در زمستان با چنین وضعیتی روبرواند، زندگی شان در خطر است و کسی نمیتواند بگوید که آنان در سردی هوا و کمبودی غذا میتوانند در آن وضعیت تاب بیاورند.
زمستان در اینجا برای خیلیها دوستداشتنی نیست و مثل من خیلیها را خوشحال نمیکند. ما باید این را درک کنیم.
نویسنده: فرشته فقیری