من، دختری از افغانستان، از دل سرزمینی که در آن دختر بودن گاه به معنای مبارزه با صدها مانع است، زندگیام همیشه ساده نبوده؛ اما یاد گرفتهام که گاهی در دل سختیها میتوان امید پیدا کرد. وقتی مکتبها بسته شدند، انگار دنیایم به یکباره خاموش شد. هر روز صبح بیدار میشدم و با این فکر دستوپنجه نرم میکردم که حالا چه کنم؟ آیا این پایان راه است؟ آیا باید تسلیم شوم؟ اما چیزی در قلبم میگفت: «نه، بهار! زندگی تو همینجا تمام نمیشود. اگر یک در بسته شود، تو باید در دیگری پیدا کنی.»
این جستجو مرا به «کلستر ایجوکیشن» رساند. جایی که احساس کردم هنوز هم میتوانم برای رویاهایم تلاش کنم. آنجا برای من مثل یک شعلهی کوچک در دل تاریکی بود. در کلستر، من نهتنها درس خواندم، بلکه یاد گرفتم رویاپردازی کنم. در دل همان کلاسهای ساده، من خودم را تصور میکردم که روزی به همهی خواستههایم میرسم.
یکی از بهترین درسهایی که آنجا خواندم، درس امپاورمنت بود. این درس برایم فقط یک مضمون نبود؛ یک درس زندگی بود. به من یاد داد که شجاع باشم و در برابر مشکلات سر خم نکنم. هر جملهای که در آن درس میآموختم، انگار مرهمی بر زخمهای دلم بود. این درس به من یاد داد که یک دختر افغانستان هم میتواند رویای بزرگی داشته باشد، اگر به خودش ایمان داشته باشد. هر بار که احساس ضعف میکردم، به خودم یادآوری میکردم که قوی باشم. میدانستم که مشکلات بخشی از زندگی است؛ اما اجازه نمیدادم که مرا از پای درآورند.
حالا میدانم که اگر امروز به سختی میگذرد، فردای روشنتر منتظر من است. من، دختری هستم که هرگز تسلیم نشد. با تمام وجود باور دارم که سرنوشت من دست خودم است. من میخواهم دنیایم را بسازم، آیندهای که نهتنها برای خودم، بلکه برای تمام دخترانی که روزی امیدشان کمرنگ شده بود، الهامبخش باشد. این رویا، این هدف، حالا بخشی از وجود من است. این منم؛ دختری که از دل تاریکی، نوری برای خودش ساخت. دختری که باور دارد رویاهایش میتوانند سرنوشتش را تغییر دهند.
هر لحظهای که زندگی به من چالشهای جدیدی ارایه میداد، من به خودم یادآوری میکردم که هیچ چیز نمیتواند مرا متوقف کند. آنچه که امروز در دست دارم، شاید کوچک به نظر برسد؛ اما برای من همانند یک قدم بزرگ است. شاید در نگاه اول، مشکلات مرا ناتوان نشان دهد؛ اما در اعماق دل من، این مشکلات همانند پلههایی هستند که مرا به سوی بلندای رویاهایم میبرند. شاید گاهی در دل شب، وقتی که تنهایی مرا احاطه میکند و صدای تند باد حادثه به گوش میرسد، شک و تردید به سراغم بیاید؛ اما این تردیدها برای من همانند یک آزمون است، آزمونی که نشان میدهد چقدر به خودم ایمان دارم و چقدر آمادهام تا در برابر سختیها ایستادگی کنم.
در دل این سرزمین که هر روزش با چالشهای جدیدی روبروست، من ایمان دارم که تغییر ممکن است. من ایمان دارم که دختران افغانستان میتوانند آیندهی روشن داشته باشند، آیندهای که در آن از حقوق خود دفاع کنند، در آن به تحصیل و پیشرفت برسند و در آن، سرنوشت خود را بسازند. من ایمان دارم که روزی این سرزمین، این کشور زیبا، شاهد نسل جدیدی خواهد بود که دیگر ترسی از تغییر نخواهد داشت و به خود خواهند آمد.
این منم؛ دختری که از دل خاکسترهای گذشته برخاسته است. دختری که به خودش ایمان دارد و میداند که حتی در میان تاریکیها، همیشه نوری برای راهنمایی وجود دارد. این نور برای من همان امید است، همان امیدی که هیچگاه در دل من خاموش نشده است. امیدوارم که روزی این نور را نه تنها برای خودم، بلکه برای تمام دخترانی که روزی در دل ناامیدی غوطهور بودند، به اشتراک بگذارم.
نویسنده: بهار ابراهیمی