چشم بادامی

Image

چشمانش… گویی از دل افسانه‌های کهن، از داستان‌هایی که مادرکلان‌ها زیر نور کم‌سوی چراغ روغنی زمزمه می‌کردند، بیرون آمده بودند. همان افسانه‌هایی که میان واقعیت و خیال سرگردان بودند، افسانه‌هایی که آدم‌های زیاد واقعی، آن‌هایی که از دنیای رویاها فاصله گرفته بودند، با تمسخر آن‌ها را «توهم» می‌نامیدند.

اما این دو چشم، آیا حقیقتاً افسانه بودند؟ یا این منم که دلم می‌خواهد چنین باورشان کنم؟

راستش را بخواهی، باور واقعی بودنشان برایم دشوار است. انگشتانم می‌لرزند، قلبم به تپش می‌افتد و احساساتم، همچون جویباری که در میان سنگلاخ گیر کرده باشد، در من سرگردان می‌شوند. از زمانی که نوشتن را آغاز کردم، هرگز چنین احساسی را تجربه نکرده بودم، حسی که مرا از بیان آنچه در درونم می‌گذرد، بازدارد؛ اما شاید این، تنها یک احساس نیست… شاید چیزی فراتر از آن باشد.

وقتی به عمق این چشم‌ها نگاه می‌کنم، انگار گذشته و حال در هم می‌آمیزند. قصه‌های قدیمی را در آن‌ها می‌بینم، قصه‌هایی که با هر واژه‌ی آن، معنای درد را در عمق جانم حک می‌کنند. این چشم‌ها، نه فقط دو گوی سیاه‌رنگ درخشان، که پنجره‌هایی هستند رو به تاریخ، رو به زخم‌هایی که نسل‌ها را در خود فروبرده‌اند.

از همان لحظه‌ای که خودم را شناختم، تو با چشمانت، قصه‌ات را در حقیقت، قصه‌ی ما را، برایم بازگو کردی و سرآغاز این قصه، جمله‌ای است که مثل پتکی بر ذهنم کوبیده می‌شود: «هزاره بودن جرم نباشد!»

همین جمله، خود به‌تنهایی، به قصه‌ی من و تو معنا می‌بخشد. من، به تو و به وجودت در این جغرافیا می‌بالم.

گاهی حیرت می‌کنم، چگونه در آن چشم‌ها توانستی همه‌چیز را جا بدهی؟ درد، شادی، رویاهای رنگارنگی که از دل تاریک‌ترین شب‌ها به پرواز درآمدند. نگاهت، مثل کتاب نانوشته، پر از داستان‌هایی است که هنوز کسی جرأت روایت شان را پیدا نکرده است.

من به تو می‌بالم، زیرا تو، با وجود آن‌که هویتت جرم محسوب می‌شد، با قامت استوار، رو به جهان ایستادی و سرود مکتب را خواندی! تویی که چشمانت به جنگ، به انتحار و انفجار عادت کرده بودند؛ اما هنوز هم درخشش رویاهایت را در آن‌ها می‌توان دید.

تویی که جانت را تنها به‌خاطر دنبال کردن آرزوهایت از دست دادی و زیر خاک خوابیدی؛ اما باز هم درخشش چشمانت، همچون رودی جاری است و ادامه دارد.

من به توانایی صاحبان این چشم‌های بادامی ایمان دارم، به آن‌هایی که با وجود همه‌ی دردها، هنوز رؤیا می‌بافند و قصه می‌سازند.

پس برای تو، برای چشم‌هایت، برای رویاهای ما، از عمق قلبم می‌نویسم: بیا کاری کنیم…!

تقدیم به تمام چشم بادامی‌های سرزمینم!

نویسنده: ریحانه صمیمی

Share via
Copy link