دختر بودن و سختی‌های آن

Image

بعدازظهر بود و وقت شام نزدیک می‌شد. از کورس رخصت شدم. امروز مسیرم با روزهای دیگر فرق داشت؛ قرار بود مستقیم به خانه‌ی یکی از اعضای فامیل بروم، جایی که همه‌ی خانواده پیش‌تر از من رسیده بودند. در این راه، دو هم‌صنفی‌ام همراهم بودند، یکی از آن‌ها پسر کاکایم بود.

راه طولانی بود و همچنان پیش می‌رفتیم. آن دو جلوتر راه می‌رفتند و من با کمی فاصله پشت سرشان حرکت می‌کردم. پانزده دقیقه‌ی دیگر تا مقصد مانده بود که مجبور شدیم از یک طرف سرک به طرف دیگر برویم. همین که به آن‌سو رسیدیم، ناگهان دو مرد مسلح مقابل ما ظاهر شدند.

ریش‌های بلند، لباس‌های خاص، کلاه بر سر، از ظاهرشان معلوم بود که از افراد طالبان‌اند. آن‌ها راه را بستند و هم‌راهانم را متوقف کردند. خواستم عبور کنم که یکی از آن‌ها صدایم زد: «خاله، تو هم ایستاد شو!»

ترس مثل موجی در بدنم پیچید. یکی از مردان از پسرها پرسید: از کجا می‌آیید؟»

گفتند: از کورس.

بعد رو به من کرد و همان سوال را پرسید. با صدایی لرزان گفتم: از کورس…»

با فاصله‌ای از آن‌ها ایستاده بودم. مرد نگاهش را به من دوخت و با لحنی سنگین پرسید: با این‌ها چه نسبتی داری؟

گفتم: یکی هم‌صنفی‌ام است و دیگری برادرم.»

فکر کردم اگر این‌طور جواب بدهم، زودتر رهای مان می‌کنند؛ اما وقتی نوبت به پسر کاکایم رسید، او حقیقت را گفت: «او دختر کاکایم می‌شود.

همان لحظه، مرد مسلح خشمگین شد. فریاد زد: چرا دروغ می‌گویی؟!»

رنگم پرید، دست‌هایم یخ کرد. اضطراب، ذهنم را فلج کرده بود. با صدایی که به سختی شنیده می‌شد، گفتم: «ما در یک فامیل بزرگ شده‌ایم و برای همین، مثل خواهر و برادر هستیم و من برادر صدایش می‌کنم.»

مردان مسلح نگاهی رد و بدل کردند و ناگهان، یکی از آن‌ها پسر کاکایم را از میان ما گرفت و چند قدمی دورتر برد. چهره‌ی پسر کاکایم، که کوچک‌تر از من بود، از وحشت سفید شده بود؛ اما برای آن‌ها، سن‌وسال اهمیتی نداشت.

ترس مثل خوره به جانم افتاده بود. ذهنم پر از سوال شده بود: «اگر ما را به حوزه ببرند چه خواهد شد؟ اگر خبرش به گوش دیگران برسد، آبروی ما چه می‌شود؟ در جامعه‌ای که کوچک‌ترین شایعه می‌تواند آینده‌ی کسی را تباه کند، چه باید کرد؟»

آن‌ها شروع به بازجویی از او کردند. می‌پرسیدند که چند برادر دارد، نام‌شان چیست. صدای‌شان را به سختی می‌شنیدم؛ اما هر کلمه‌ی شان مثل خنجری بر روح و روانم فرود می‌آمد. از دور ایستاده بودم و در خود می‌لرزیدم.

بالاخره، رهایش کردند. بدون این‌که حتی لحظه‌ای به عقب نگاه کنم، با سرعت خودم را از آنجا دور کردم.

تمام مسیر را در سکوت رفتم؛ اما درونم طوفانی برپا بود، خشم، اندوه، سرخوردگی و….

«چرا؟ چرا فقط به جرم دختر بودن، باید این‌طور تحقیر و متهم شوم؟ چرا همراهی با یک پسر، حتی اگر از خانواده‌ی خودم باشد، باید مجازات داشته باشد؟ چرا نگاه آن‌ها به من مثل یک مجرم بود؟ چرا جامعه، وجود ما را به چشم گناه می‌بیند؟»

صدها سوال در ذهنم چرخ می‌زد.

آن شب، دختر بودنم را نفرین کردم. در جامعه‌ای زنده‌گی می‌کنیم که هر لحظه، زیر بار نگاه‌های سنگین و بی‌رحمانه‌ی آن، خرد می‌شویم. جامعه‌ای که نفس کشیدن برای ما جرمی نابخشودنی است.

اما… نه! من باور دارم که این شرایط تغییر خواهد کرد.

من و هم‌نسلانم، با سلاح علم و آگاهی، برای ساختن آینده‌ی بهتر خواهیم جنگید. ما زنجیرهای تبعیض و نابرابری را خواهیم شکست. روزی خواهد رسید که دختر بودن دیگر جرم نخواهد بود، بلکه افتخار بزرگ خواهد شد.

ما نسلی هستیم که تسلیم نمی‌شود. ما برای آزادی، برابری و احترام خواهیم جنگید.

این مسیر سخت است؛ اما ارزشش را دارد. تغییر از ما آغاز می‌شود. و من ایمان دارم که فردای روشن‌تر در انتظار همه‌ی دختران این سرزمین است.

نویسنده: اسما رضایی

Share via
Copy link