صدایی در گوشم میپیچید. احساس خستگی میکردم و چشمانم سنگین شده بود. نمیتوانستم از خواب صبحگاهی دل بکنم. صدا کمکم واضحتر شد، صدای هشدار تلفنم بود که مرا برای یک شروع جدید بیدار میکرد.
از جایم بلند شدم. نفس عمیقی کشیدم، وضو گرفتم و نماز خواندم. چند دقیقهای با خدایم خلوت کردم؛ همان خدایی که مثل مادر، پدر، برادر و خواهر مهربان، حرفهایم را شنید. مثل پرندهی زخمی، به آغوش او پناه بردم.
صبحانه را در کنار عزیزترین فرد زندگیام نوش جان کردم و آمادهی رفتن شدم. مادرم، خواهر کوچکم را برای رفتن به مسجد آماده میکرد. برادرم هم آماده میشد تا به درسهایش برسد. خانه پر از جنبوجوش بود و این صحنه حس خوبی به من میداد.
آسمان ابری و گرفته بود. ساعت ۶ صبح، اولین برف زمستانی شروع شد. دانههای برف آرامآرام روی زمین مینشستند. کوچهها و خانههای کابل، کمکم رنگ زمستانی به خود میگرفتند.
کتابهایم را برداشتم و راهی کورس شدم. هوای سرد صورتم را نوازش میکرد. دستانم از سرما بیحس و بینیام سرخ شده بود. ناگهان حس کردم پاهایم تر شدهاند. وقتی پایین را نگاه کردم، فهمیدم که کفشهایم سوراخ شدهاند و آب به داخل آنها نفوذ کرده است.
برگشتن به خانه برای تعویض کفشها فایدهای نداشت. چتر هم نداشتم. سرما بیشتر میشد؛ اما راهی جز ادامه دادن نبود. باید میرفتم.
همینطور که در کوچه قدم میزدم، نگاهم به پسربچهای افتاد. کودکی حدوداً ۱۱ ساله، با چشمان سیاه و صورت لاغر. لباس نازکی به تن داشت که هیچ تناسبی با سرمای امروز نداشت. دستانش چرکآلود بود و از سرما میلرزید.
با نگاهی پر از انتظار به من خیره شده بود. بدنش مثل گنجشک کوچکی در سرمای زمستان میلرزید. با دیدن او، مشکلات خودم را فراموش کردم. غم و بیچارگی در چهرهاش موج میزد. از خودم خجالت کشیدم که چیزی برای کمک به او نداشتم، حتی یک جفت دستکش.
به سمتش رفتم. مقابلم ایستاده بود. زانو زدم و با صدایی لرزان پرسیدم: “چرا در این هوای سرد بیرون آمدهای؟ چرا لباس گرم نپوشیدهای؟ کفشهایت کجاست؟ اینجا چه میکنی؟”
کتابهایم را کنار گذاشتم، دستان یخزدهاش را گرفتم و با چشمانی پر از اشک، اما با صدایی محکم پرسیدم: “مادرت کجاست؟”
با صدایی لرزان گفت: “خانه است. من برای پیدا کردن نان آمدهام. مادرم گرسنه است.”
پرسیدم: “پدرت کجاست؟” نگاهش را پایین انداخت و گفت: “پدر ندارم.”
اسمش را پرسیدم. آرام گفت: “محمد هستم.”
دیگر سوالی نپرسیدم. نیازی به پرسیدن نبود. همهی حرفهایش در نگاهش پیدا بود.
فقط ۱۰ افغانی همراهم داشتم، همان کرایهی موترم. با شرمندگی گفتم: “من فقط ۱۰ افغانی دارم، شاید کمکت کند.”
محمد با امید گفت: “من تاکنون ۵۰ افغانی جمع کردهام. اگر تو هم بدهی، میتوانم با ۶۰ افغانی به خانه بروم.”
بدون لحظهای تردید، ۱۰ افغانی را به او دادم. لبخندی روی لبان خشکیدهاش نقش بست. بلند شد، کتابهایم را برداشت و با دستان یخزدهاش آنها را به من داد.
از نانوایی که آن نزدیکیها بود، سه نان خشک خرید. محمد، با نانهایی در بغل، به سمت خانه رفت. من، میان برف و سرمای شدید، به رد پاهای کوچک او خیره ماندم.
حسی از شکستن درونم پیچید. حس اینکه دنیا آنقدر هم که میگویند بزرگ نیست. شاید بزرگی دنیا در قلب کوچک محمد و کودکانی مثل او معنا مییافت.
لبخند محمد، در دل تاریکی، مثل چراغی روشن شد. دلم برایش شکست؛ برای کودکیاش، برای محبتهایی که هرگز تجربه نکرده بود، برای نداشتههای زندگیاش.
ناگهان اشکهایم جاری شد.
با کفشهای نمناک و بدن لرزان، راهم را ادامه دادم. سرما و دردهای خودم را فراموش کرده بودم. این بار، درد، غم و سرمایی را که محمد به دوش میکشید، احساس میکردم.
بچههایی همسن محمد، در تختهای گرمشان خوابهای شیرین میبینند؛ اما محمد در سرمای سوزان زمستان، برای لقمهای نان سرگردان است.
چقدر این دنیا برای او بیرحم است. چقدر محمد خسته است. چقدر دلش یک زندگی کودکانه و پر از محبت میخواهد. دنیا به محمد و کودکانی مثل او بدهکار است.
امروز، من نتوانستم تغییری در زندگی این کودک ایجاد کنم. من شرمندهام، حتی بهعنوان یک رهگذر، محمد، شرمندهات هستم که نتوانستم مسیرت را کمی زیباتر کنم.
نویسنده: مارینا نظری