قصه‌ی سمیه و بریدن از امید و آرزوهایش

Image

کابل، این شهر پرهیاهو، دیگر آن درخشندگی و زیبایی پیشین را ندارد. پس از قدرت‌گیری دوباره‌ی طالبان، شکوه و عظمت این شهر در خاک دفن شده‌است. من نیز، مانند هزاران دختر دیگر، خانه‌نشین شدم. دیگر نمی‌توانستم مانند گذشته برای فراگیری علم و دانش از خانه بیرون شوم، حتی نمی‌توانستم آزادانه و بدون ترس در کوچه‌ی خود قدم بگذارم. تنها دلیل همه‌ی این‌ها جنسیت من بود. چون دختر بودم، حکومت ظالم و مستبد طالبان مرا از این حق محروم کرد؛ نه تنها من، بلکه همه‌ی دختران این سرزمین را. رفتن به مکتب و کورس جای خود را به کارهای خانه داد. سرگرمی‌هایی مانند رفتن به کتابخانه، مطالعه و فعالیت‌های اجتماعی و فرهنگی، تبدیل به تماشای تلویزیون، گذراندن وقت در صفحات مجازی و مطالعه‌ی انفرادی در خانه شد.

هر روز در خانه سپری می‌شد. «دخترها نباید در این شرایط در خانه‌ی پدرشان بمانند؛ باید ازدواج کنند و به خانه‌ی شوهر بروند. این به صلاح خانواده‌ها نیست که دختر جوان و مجرد در خانه داشته باشند.» این‌ها جملاتی بود که هر روز می‌شنیدم. در میان خانواده‌ها و همسایگان ما، پس از بازگشت طالبان، ازدواج‌های زیر سن بسیار رایج شده بود و این موضوع برای من به کابوسی همیشگی تبدیل شده بود که هر لحظه مرا تهدید می‌کرد.

یک روز با خودم گفتم: «این هم شد زندگی؟! چه کسی با خانه‌نشینی به کامیابی و موفقیت رسیده؟ هیچ‌کس! من رؤیاها و خواسته‌های زیادی دارم. می‌خواهم برای تحقق آن‌ها تلاش کنم و کسی نمی‌تواند مانعم شود. درست است که دروازه‌های مکاتب بسته شده؛ اما آن‌ها نمی‌توانند ذهن و اراده‌ی ما را در بند کنند. باید برای بهبود زندگی خودم، خانواده‌ام، اطرافیانم و کشورم کاری کنم. شاید کاری که می‌کنم کوچک باشد؛ اما همین‌که کاری انجام داده‌ام، برایم ارزشمند خواهد بود.»

تصمیم جدی و هوشمندانه‌ای گرفتم؛ اما برای عملی کردن آن به چند دختر دیگر نیاز داشتم. به خانه‌ی همسایه‌ها رفتم و با دوستان هم‌سن و سال خودم صحبت کردم. به آن‌ها گفتم: «دخترها! نمی‌شود این‌طور زندگی کرد. اگر هیچ سرگرمی و مصروفیتی نداشته باشیم و فقط توهین و سرکوفت بشنویم، زندگی غیرقابل‌تحمل خواهد شد. پیشنهاد من این است که همه با هم درس بخوانیم. ما که سواد داریم، پس می‌توانیم هر روز در خانه‌ی من درس بخوانیم.»

آن‌ها پذیرفتند. این بهترین اتفاقی بود که می‌توانست برایم رخ دهد و روحیه‌ام را دوباره زنده کند. سمیه، رخشانه، زهرا و فاطمه هر روز به خانه‌ی من می‌آمدند و با کمک هم درس‌های مکتب را مرور می‌کردیم. در میان تمام ناملایمت‌ها، ما درس می‌خواندیم، تلاش می‌کردیم و در تکاپوی ساختن آینده‌ی روشن بودیم. ما به خود و خانواده‌های خود امید می‌بخشیدیم و نوید زندگی بهتر و عاری از وحشت و اضطراب را به خود هدیه می‌دادیم.

هر یک از دوستانم شخصیت متفاوتی داشتند و در خانواده‌هایی با دیدگاه‌های مختلف رشد کرده بودند. سمیه، دختری ساکت و آرام اما بسیار باهوش بود و در یک خانواده‌ی متدین بزرگ شده بود. او می‌گفت: «پدر و برادرهایم خیلی غیرتی هستند و اگر اشتباهی از من سر بزند، مرا خواهند کشت.»

رخشانه، دختری شوخ و سرزنده بود که همیشه حرف‌های امیدبخش می‌زد. خانواده‌ی او برخلاف خانواده‌ی سمیه، روشن‌فکر بودند و زنان را ملک شخصی خود نمی‌دانستند. زهرا و فاطمه، دوقلوهای همسان، از نظر ظاهری شبیه بودند؛ اما شخصیت‌های متفاوتی داشتند. زهرا، مانند سمیه، دختری آرام و کم‌حرف بود، درحالی‌که فاطمه، مانند رخشانه، سرزنده و پرانرژی بود. آن‌ها در خانواده‌ای روشن‌فکر رشد کرده بودند.

علاقه‌ی ما به درس خواندن روزبه‌روز بیشتر می‌شد و این برای ما افتخار بود. همه‌چیز طبق روال پیش می‌رفت تا اینکه یک اتفاق ساده همه‌چیز را تغییر داد: سمیه دیگر به درس‌ها حاضر نشد. هیچ‌کس از او خبری نداشت و این باعث نگرانی همه‌ی ما شد. درست است که غیبت او تنها یک روز طول کشید؛ اما دل‌شوره‌ی عجیبی داشتیم.

چند روزی صبر کردیم، سمیه باز هم نیامد. با مشورت یکدیگر و با اجازه‌ی خانواده‌های خود، به خانه‌ی سمیه رفتیم. پس از چندین بار زنگ زدن، مادر سمیه در را باز کرد. خدایا! باورم نمی‌شد که این زن، همان مادر سمیه باشد. تنها چند روز پیش او را دیده بودم؛ اما انگار دنیای تفاوت بین آن روز و حالا وجود داشت. دیگر از آن چهره‌ی بشاش و زیبایش خبری نبود. برق چشمانش خاموش شده بود.

وقتی ما را پشت در دید، لحظه‌ای سراسیمه شد. این واکنش برای ما عجیب بود. تعجب را در چهره‌ی همه‌ی دوستانم نیز می‌دیدم؛ اما سعی کردیم آن را پنهان کنیم. طبق برنامه‌ی قبلی، من باید با مادر سمیه صحبت می‌کردم. گفتم: «سلام خاله جان! خوب هستید؟ خانواده خوب هستند؟ سمیه کجاست…؟»

مادر سمیه اجازه نداد حرفم را تمام کنم. با عجله گفت: «سمیه مریض است. دیگر هم نمی‌آید. حالا بروید و دیگر پشت دروازه‌ی ما نیایید.»

این را گفت و در را محکم بست. از تعجب چیزی نمانده بود که چشمان ما از حدقه بیرون بزند. آیا این همان زن مهربان و دلسوزی بود که می‌شناختیم؟ نه! این غیرممکن بود. آن رفتار از مادر سمیه که همیشه الگوی محبت و شفقت بود، بعید بود.

آن روز به خانه‌های خود برگشتیم؛ اما روزهای بعد باز هم به خانه‌ی سمیه رفتیم. هر بار همان پاسخ را دریافت کردیم. نکته‌ی عجیبی در این رفت‌وآمدها توجه ما را جلب کرد: خواهر سمیه، نجمه، که در هرات ازدواج کرده بود، حالا در خانه‌ی پدرش در کابل بود. ذهن ما درگیر این موضوع شد، زیرا نجمه به ندرت به خانه‌ی پدری‌اش می‌آمد.

شاید بگویید این موضوع چندان مهم نیست؛ اما من حس می‌کردم آمدن نجمه بی‌ارتباط با سمیه نیست. رفتار نجمه نیز این حس را تقویت می‌کرد. او همیشه زنی سرزنده و مهربان بود؛ اما این‌بار پریشان و مضطرب به نظر می‌رسید. دیگر لبخند نمی‌زد. نه تنها او، بلکه همه‌ی اعضای خانواده‌ی سمیه، به‌ویژه پدر و برادرانش، آشکارا نگران و مضطرب بودند.

نبودن سمیه در گروه ما، ما را نگران کرده بود. اینکه نمی‌توانستیم واقعا بفهمیم چه اتفاقی برای او پیش آمده، ما را بیشتر نگران می‌کرد. فقط امیدوار بودیم که بلایی سر او نیامده باشد.

نویسنده: ضحا شمسی

Share via
Copy link