از چشمه تا به گور؛ مینه رفت

Image

هوا رو به روشنایی می‌رفت. صدای پرندگان نوید یک صبح تازه را می‌داد. مرغان و خروسان از هر طرف می‌خواندند. مینه آماده می‌شد تا از چشمه آب بیاورد. خانه‌ی‌شان از چشمه دور بود و همیشه مجبور بود برادر کوچکش را همراه خود ببرد. آوردن آب از چشمه، کار هر روز او شده بود.

در راه، ذهنش پر از فکر بود. زندگی یکنواخت در قریه و مشکلات روزمره، آرامش را از او گرفته بود. او دلش زندگی بهتری می‌خواست؛ اما نمی‌دانست چطور و چگونه زندگی بهتری داشته باشد. در قریه‌ی‌شان مکتب نبود و تنها مکتب موجود آن‌قدر دور بود که امکان رفت‌وآمد در طول روز برایش وجود نداشت. نه او، نه برادران و خواهرانش، هیچ‌کدام نتوانسته بودند درس بخوانند. آینده‌ی تاریک و مبهم در انتظارشان بود. فکر کردن به این مسایل، دلش را پر از آشوب می‌کرد. او نداشته‌های زیادی داشت و این نداشته‌ها را با جان و دل حس می‌کرد.

مینه سطل را پر از آب کرد و به سوی خانه برگشت. سطل سنگین بود، از توانش بالا؛ اما مجبور بود حملش کند. از یک‌سو سنگینی سطل پر از آب، از سوی دیگر نگاه مردان قریه، بیشتر آزارش می‌داد. تنها دل‌گرمی‌اش، برادر کوچکش بود که همراهش می‌آمد.

وقی به خانه برگشت، دید که در خانه‌ی‌شان هیاهویی خاص حاکم بود. مادر و خواهران کوچک‌ترش مشغول نظافت و آب و جاروی حویلی بودند. پدرش که همیشه صبح زود به مزرعه می‌رفت، امروز خانه مانده و دروازه‌ی حویلی را رنگ می‌کرد. مینه حس کرد که امروز یک روز معمولی نیست؛ اما دقیقا نمی‌دانست قرار است چه اتفاقی بیفتد.

وقتی رسید، پدرش او را در آغوش گرفت. این کار از او بعید بود؛ کمتر پیش می‌آمد که دخترانش را در آغوش بگیرد. انگار قرار بود اتفاقی بیفتد. صبحانه آماده شد و همه دور سفره نشستند. صحبت از مهمان‌هایی بود که قرار بود برای چاشت بیایند.

مینه از مادرش پرسید: مادر جان، چه کسانی قرار است مهمان ما شوند؟ 

مادرش لبخند زد و گفت: جانِ مادر، خودت که ببینی، می‌فهمی….

اما پدرش با لحنی جدی گفت:  امروز روز مهمی برای توست. امروز برایت خواستگار می‌آید.

رنگ از چهره‌ی مینه پرید. خجالت کشید و چیزی نگفت. از اتاق بیرون رفت.

او به دنبال آرزوهایش بود. می‌خواست درس بخواند، باسواد شود، داکتر شود، فردی مهم و مفید برای جامعه باشد؛ اما حالا…

با ذهنی آشفته به آشپزخانه رفت و مشغول کمک به مادرش شد.

چاشت که شد، مهمانان رسیدند. ظاهرشان نشان می‌داد که آدم‌های پولدار و معتبری هستند. مینه برای اولین‌بار آن‌ها را می‌دید. مهمان‌ها با بسته‌های گل و شیرینی به مهمان‌خانه رفتند. نان چاشت صرف شد.

مادرش به آشپزخانه آمد و گفت: دخترم، قریه‌دار به خواستگاری‌ات آمده. نظرت چیست؟

مینه شوکه شد. با صدایی لرزان پرسید: قریه‌دار مرا برای چه کسی خواستگاری کرده؟ 

در همین لحظه، پدرش وارد شد و گفت: خودش!

دنیا دور سر مینه چرخید. قریه‌دار هم‌سن پدرش بود. باورش نمی‌شد.

پدرش ادامه داد: هرچند زن و بچه دارد؛ اما بسیار پولدار است. زندگی خوبی خواهی داشت. تو باید قبول کنی.

مینه سرش را پایین انداخت. نمی‌توانست باور کند. او فقط ۱۵ سال سن داشت، چطور می‌توانست با مردی هم‌سن پدرش ازدواج کند؟

پدرش محکم و با صدای بلند گفت: تصمیمم عوض نمی‌شود! زود آماده شو که ملا قرار است نکاح‌تان را بخواند! بعد از گفتن این حرف از آشپزخانه بیرون رفت.

مینه در جای خود خشک شد. تصمیمی گرفت که نباید می‌گرفت.

چشمش به تفنگ شکاری پدرش افتاد که روی دیوار بود. دست‌هایش می‌لرزید. عرق سردی روی پیشانی‌اش نشست. چهره‌ی برادران و خواهرانش در ذهنش جان گرفت. آرزوهایی که داشت. زندگی که می‌خواست. همه چیز در یک لحظه فرو ریخت.

از مهمان‌خانه، صدای دهل و آواز بلند بود. صدای پایکوبی. صدای خنده‌های قریه‌دار. همه چیز برای جشن آماده بود…

ناگهان، صدای شلیک مرمی در فضا پیچید. همه چیز متوقف شد. سکوتی سنگین بر خانه حاکم شد.

پیکر بی‌جان مینه روی زمین افتاده بود. سال‌ها بود که گویا او زنده نبود. روحش به آسمان‌ها پرواز کرد. مینه رفت. خانواده‌اش را داغدار کرد.

این، تنها یکی از صدها قصه‌ی مینه و مینه‌هایی است که در گوشه و کنار این سرزمین، در سکوت، در خاموشی، رفتند. ثمره‌ی جوانی‌شان را ندیدند و برای همیشه دست‌شان از آرزوهای‌شان کوتاه شدند.

نویسنده: بی‌نام

Share via
Copy link