گل‌دان‌های ‌جامانده

Image

اگر جنگ نبود و خانه‌ای داشتم، آن را با عشق و دقت به پناهگاهی از زندگی و آرامش تبدیل می‌کردم. در هر گوشه‌ای از خانه، گلدان‌های زیبا و رنگارنگی می‌گذاشتم و در هر یک، گلی خاص و منحصر‌به‌فرد می‌کاشتم. خانه‌ام پر می‌شد از بوی گل‌ها، از طراوت برگ‌های سبزشان، از حس زندگی‌ای که در هر شاخه جریان داشت.

از شما چه پنهان، روزگاری خانه‌ای داشتم که دو گلدان کوچک با گل‌های زیبا در آن خانه داشتم. هر صبح با نور طلایی خورشید به سراغ‌شان می‌رفتم، با آب زلال و شفاف به آن‌ها جان می‌دادم و با نگاه به شادابی‌شان، نفس می‌کشیدم. آن‌ها فقط گل نبودند، بلکه دوستان خاموش من بودند که با حضورشان، خانه را پر از زندگی و امید می‌کردند. شاید برای دیگران، این گل‌ها تنها گیاهانی بودند که در گوشه‌ای از خانه قرار داشتند؛ اما برای من، آن‌ها بخشی از وجودم بودند.

اما روزگار همیشه بر وفق مراد نیست. روزی رسید که مجبور شدم همه‌چیز را رها کنم و بروم. خانه، گل‌ها، و بخشی از وجودم را پشت سر گذاشتم. انگار که قلبم را میان همان گلدان‌ها جا گذاشته باشم. جنگ آمد، آوارگی آمد و من ناچار شدم بدون آن‌ها راهی شوم. پیش از رفتن، از یکی از نزدیکانم خواهش کردم که مراقب‌شان باشد. با التماس به او گفتم که این گل‌ها فقط گیاه نیستند، بلکه بخشی از من‌اند، یادگاری از روزهای آرامش، نشانی از خانه‌ای که حالا دیگر برایم دست‌نیافتنی شده بود. او قول داد که از آن‌ها به خوبی مراقبت خواهد کرد.

اما هر جا که می‌رفتم، ذهنم پیش گل‌ها بود. با نگرانی از او می‌پرسیدم که حال‌شان چطور است. آیا هنوز شاداب‌اند؟ آیا به اندازه‌ی کافی آب می‌خورند؟ او همیشه با لبخند می‌گفت: «بله، خوب‌اند»؛ اما در دل من چیزی آرام نمی‌گرفت. اضطرابم مثل خاری در جانم می‌خلید. آیا ممکن است که آن‌ها هم مثل من، حسرت روزهای گذشته را بخورند؟ آیا ممکن است که آن‌ها هم، مثل من، در غم غربت پژمرده شوند؟

تا اینکه یک روز عکسی دریافت کردم. همان دو گلی که روزگاری نماد زیبایی و امید بودند، حالا پژمرده و خسته به نظر می‌رسیدند. گویا با نبود من، جان‌شان را از دست داده بودند. برگ‌های‌شان زرد شده بود، ساقه‌های‌شان خمیده، و گل‌برگ‌های‌شان فرو ریخته بودند. قلبم شکست. آن تصویر، یادآور همه‌چیزهایی بود که از دست داده بودم؛ نه فقط گل‌ها، بلکه خانه‌ام، رویاهایم، و آرامش درونی‌ام. انگار همه‌چیز با رفتن من خاموش شده بود، گویا هیچ ردپایی از امید باقی نمانده بود.

بارها با خودم فکر کردم، نکند این گل‌ها از من دل‌خور بودند؟ نکند از بی‌وفایی من گله داشتند؟ نکند دق کردند چون من آن‌ها را تنها گذاشتم؟ و بعد به یاد آوردم که شاید فقط گل‌ها نبودند که رهای‌شان کردم. شاید آرزوهایم، هدف‌هایم، دوستانم و حتی خودم را هم در این مسیر پر از جنگ و آوارگی جا گذاشتم.

روزهایی که در غربت سپری کردم، همیشه با حسرت آن خانه و آن گلدان‌ها همراه بود. تصور می‌کردم که اگر جنگ نبود، اگر خانه‌ای داشتم، شاید هیچ‌وقت این‌طور نمی‌شد. شاید هیچ‌کدام‌شان را رها نمی‌کردم. شاید هنوز همان خانه بود، با پنجره‌هایی که رو به باغچه‌ای کوچک باز می‌شد و گل‌دان‌هایی که در آفتاب صبح‌گاهی می‌درخشیدند.

اما جنگ همه‌چیز را از من گرفت. خانه‌ام، گل‌هایم، آرزوهایم و حتی خودم را. من دیگر همان آدم سابق نبودم، همان‌طور که گل‌دان‌ها دیگر آن گل‌های شاداب و سرزنده نبودند. جنگ، مثل باد خشکی که از بیابان می‌گذرد، همه‌چیز را سوزاند و با خود برد.

حالا، هر بار که چشمانم را می‌بندم، هنوز آن دو گل‌دان را در ذهنم می‌بینم. هنوز بوی خاک نم‌خورده‌‌ی شان را حس می‌کنم. هنوز یاد روزهایی که کنارشان می‌نشستم و با آن‌ها حرف می‌زدم، در ذهنم زنده است. شاید هرگز نتوانم آن‌ها را دوباره ببینم، شاید هرگز خانه‌ای نداشته باشم که در آن گل بکارم؛ اما خاطره‌ی‌شان همیشه در قلبم زنده خواهد ماند.

شاید روزی بتوانم دوباره گل‌دانی در گوشه‌ای از دنیا بگذارم و گل تازه در آن بکارم. شاید روزی دوباره امیدی در دل من شکوفه بزند، همان‌طور که گل‌ها روزی در گل‌دان‌هایم شکفتند؛ اما تا آن روز، تنها چیزی که برایم باقی مانده، یاد آن گل‌دان‌های جا مانده است.

نویسنده: خاتمه جعفری

Share via
Copy link