گذر زمان بهگونهای پیش میرود که گاهی انسان حتی تصورش را هم نمیتواند بکند. ثانیهها، دقیقهها، ساعتها، روزها، هفتهها، ماهها و سالها میگذرند، همانگونه که زمانی گذشت که نمیتوانستم کتاب یا قرآن بخوانم و بنویسم. با ورود به مکتب، آهستهآهسته توانایی خواندن و نوشتن در وجودم زنده شد. اما در ابتدا، مدیر مکتب مرا نمیپذیرفت و به مادرم میگفت که دخترت هنوز کوچک است و ممکن است از درس دلزده شود. پیشنهادش این بود که سال بعد، وقتی بزرگتر شد، شامل مکتب شود. اما اشتیاق و علاقهی من به درس باعث شد که وارد مکتب شوم و مسیر آموزش را آغاز کنم. حالا دوازده سال از آن روز گذشته است.
نخستین روز مکتب را بهخوبی به یاد دارم. با خود عهد کرده بودم که روزی جشن فارغالتحصیلیام را بهصورت باشکوه بگیرند تا خاطرهی ماندگار در ذهن همه باشد. با همین هدف، با علاقهی فراوان درس میخواندم و مینوشتم. اما از صنف اول تا صنف هفتم، حضورم در صنف فقط جسمی بود. در برنامههای مکتب سهمی نداشتم، چون دیگران مرا فردی بیگانه با استیج و محیط برنامهها میدانستند. حتی در صنف نیز کمتر فرصت صحبت کردن داشتم. فکر میکردند که نمیتوانم برنامهای را بهدرستی اجرا کنم و این باور اشتباه، بر علایق من تأثیر میگذاشت. این در حالی بود که در یک مکتب خصوصی درس میخواندم، جایی که توجه بیشتری به شاگردان میشد.
اما در صنف هشتم تغییر کردم. در صنف مقام پنجم را داشتم و در گروههای ارشد شاگردان جای میگرفتم. احساس میکردم که رشد کردهام. همان سال، ویروس کرونا آمد و قرنطین شدیم؛ اما من با تلاش فراوان، درسهایم را ادامه دادم و زمستان همان سال، صنف هشتم را با موفقیت به پایان رساندم.
در صنف نهم قویتر از قبل شدم. شاگرد ممتاز و فعال مکتب بودم و مقام دوم صنف را داشتم. روزهای خوب یکی پس از دیگری میگذشت، تا اینکه همهچیز ناگهان تغییر کرد. یکشنبهای بود که امتحان ماهوار داشتیم. امتحان را سپری کرده بودم و خوشحال بودم که فردا آخرین امتحان ماست و جشن اعلام نتایج برگزار میشود. در آن جشن، قرار بود بهعنوان شاگرد ارشد مکتب معرفی شوم. ساعت پنجم درسی بود و پیش از شروع ساعت ششم، سرمعلم آمد و گفت: “شاگردان عزیز، رخصت هستید.” ابتدا خوشحال شدم، چون فکر میکردم فرصت بیشتری برای مرور درسهایم برای امتحان فردا دارم. ساعت یازده قبلازظهر بود که همراه با دختران صنف نهم از مکتب بیرون شدیم و هرکس در مسیر خانهاش جدا شد. وقتی به خانه رسیدم، پدرم از من زودتر رسیده بود. گفت: “دخترم، برای مدتی از خانه بیرون نشو، چون طالبان به قلعهی نو رسیدهاند.”
حرفهای پدرم را درک نکردم، چون تمام فکرم مشغول امتحان فردا بود. با مادرم از اتفاقات روز در مکتب صحبت کردم و با هیجان گفتم: “مادر جان، فردا آخرین امتحان ماست، امروز در ریاضی نمرهی کامل گرفتم و نمرات دیگرم هم بالا است. این بار اولنمرهی عمومی مکتب هستم و قرار است مدال و لوح تقدیر بگیرم.” آن روز نمیدانستم که در بیرون چه میگذرد و مردم در حال فرار به سوی میدان هوایی هستند.
فردای آن روز، زودتر از همیشه بیدار شدم و هنگام صبحانه، پدرم با مدیر مکتب تماس گرفت. مدیر گفت: “مکتب برای یک هفته رخصت است.” ابتدا فکر کردم شاید کسی از اقوام مدیر فوت کرده باشد؛ اما مادرم تلویزیون را روشن کرد و دیدم که همه در حال فرار هستند. از مادرم پرسیدم: “چرا همه به سوی میدان هوایی میروند؟” گفت: “چون جانشان در خطر است.” من همچنان به فکر امتحان مدنی بودم و باور داشتم که یک هفته بعد آن را سپری خواهم کرد. حتی شبی خواب دیدم که امتحان را دادهام و در جشن، مدیر مکتب نام مرا بهعنوان اولنمرهی عمومی صدا میزند. اما آن روز هرگز نرسید.
یک هفته بعد، دوباره به مکتب برگشتم؛ اما همهچیز تغییر کرده بود. نه امتحانی در کار بود، نه جشنی. گفتند که باید با لباس شخصی بیاییم و سال تعلیمی را اینگونه به پایان برسانیم. رویاهایم از بین رفت؛ اما تسلیم نشدم. در زمستان، کورس ریاضی گرفتم و در کنار آن، حرفهی خیاطی را آموختم. صبح زود به دکان میرفتم و شب، در تاریکی به خانه بازمیگشتم.
هر روز با خود میگفتم شاید سال بعد اولنمرهی عمومی شوم. اما سال جدید آغاز شد و خبری از باز شدن مکتبها نبود، چون طالبان اجازهی درس خواندن را نمیدادند. مکتبها بهصورت مخفیانه درسها را شروع کردند؛ اما دیگر مانند قبل نبود. هر ماه جشنی برگزار میشد؛ اما من از آن لذت نمیبردم، چون مجبور بودم بدون یونیفورم مکتب حضور پیدا کنم.
بااینحال، تلاش را رها نکردم. صبحها به کورس میرفتم، روزها در دوکان کار میکردم و شبها درس میخواندم. گاهی در میان تفکراتم، هزاران سوال در ذهنم شکل میگرفت: “چرا این همه محدودیت وجود دارد؟ آیا اینها نقطهی ضعف من هستند یا نقطهی قوت؟ آیا زندگی با این شرایط قابل تحمل است؟ چرا میگویند باید از رویاهایم دست بکشم و در خانه بمانم؟”
گاهی پاسخی برای این پرسشها نداشتم و گاهی هم جوابهای قانعکنندهای پیدا میکردم. اما هرگز امیدم را از دست ندادم. به خودم میگفتم: “من همان دختر قوی هستم که با وجود تمام موانع، مسیر درس را ادامه دادم. من برای آیندهی خود و همسنوسالانم، برای رویاها و اهداف مشترکمان، قویتر از قبل ایستادگی میکنم.”
مثل پروانهای که ابتدا کرم است، بعد پیله میسازد و در نهایت، پرواز میکند، نوبت پرواز من نیز رسیده است. باید برای رسیدن به رویاهایم تلاش کنم. سختیها و موانع نمیتوانند مرا متوقف کنند. من پرواز خواهم کرد و به دیگر دختران هم یاد خواهم داد که چگونه پرواز کنند. زیرا دختر بودن، حس قشنگی است که نباید آن را نادیده گرفت.
نویسنده: مریم امیری