ما می‌توانیم هر آن چیزی که می‌خواهیم باشیم

Image

از پنجره‌ی اتاقم بیرون را نگاه می‌کردم. برف‌ها آرام و بی‌صدا از آسمان به زمین می‌نشستند. دنیا در سکوت فرو رفته بود و زمین با لایه‌ی سفید پوشیده شده بود. دلم در این سکوت، زیر سایه‌ی ناامیدی می‌لرزید. انگار هر دانه برف، حرفی ناتمام و سوالی کهنه را در ذهنم زنده می‌کرد: چرا دختر بودن باید یک محدودیت باشد؟ چرا باید آرزوهایم را دفن کنم؟ چرا برای نفس کشیدن هم نیاز به اجازه دارم؟ آیا باید در گوشه‌ای از این دنیای وسیع پنهان شوم؟

به یاد حرف‌های مادرم افتادم که همیشه می‌گفت: “دختر باید در خانه بماند، کارهای خانه را انجام دهد. این وظیفه‌ی توست، باید بزرگ شوی و مادر شوی…” این جملات مثل سنگی بر قلبم می‌نشست و مرا در دنیای کوچکی که برایم ساخته بودند، حبس می‌کرد. اما می‌دانستم که فراتر از این‌ها هستم. می‌دانستم که می‌توانم دختری باشم که رویاهایش را به حقیقت تبدیل کند.

مردم همیشه فکر می‌کردند دخترانی که از خانه بیرون می‌روند، فقط نظاره‌گر دنیای مردان هستند. در مکتب وقتی سعی می‌کردم نظرم را بیان کنم، نگاه‌های سنگین و خاموش دیگران مرا ساکت می‌کرد. در خانه نیز همین وضعیت بود. همیشه به من می‌گفتند: “دختران باید ساکت باشند، نباید صدای‌شان را مردان بشنوند، باید کارهای خانه را انجام دهند و در دل‌شان آرزوهای کوچک و بی‌صدا پرورش دهند.”

اما من احساس می‌کردم که بیشتر از این هستم؛ بیش از دختری که در سایه زندگی کند. شب‌ها، وقتی همه خواب بودند، به آرزوهای بزرگ‌تر از دیوارهای خانه فکر می‌کردم. به دنیایی که در آن، دختر بودن جرم نبود. جایی که می‌توانستم به میل خودم زندگی کنم و به دختر بودنم افتخار کنم.

آن روز احساس متفاوتی داشتم. دیگر نمی‌خواستم فقط “دختر خانه” باشم. نمی‌خواستم در دنیای سایه‌ها زندگی کنم. نیمه‌شب از تخت خواب برخاستم، به پنجره نگاه کردم. برف همچنان می‌بارید. انگار زمستان هم می‌دانست که امروز چیزی تغییر خواهد کرد.

به آیینه نگاه کردم. انعکاس دختری خاموش و مظلوم را نمی‌دیدم. به خودم گفتم: “امروز تصمیم گرفته‌ام در دنیای خودم زندگی کنم. دیگر نمی‌خواهم در تاریکی بمانم.” کیفم را برداشتم و آرام از خانه بیرون رفتم. هوا سرد بود؛ اما دلم گرم بود. در جاده دخترانی را دیدم که مثل من، در سکوت زندگی می‌کردند؛ اما شاید هرگز به این فکر نکرده بودند که برای داشتن یک زندگی بهتر، باید خود را پیدا کنند.

در میان خیابان ایستادم و با صدای بلند فریاد زدم: “دختر بودن جرم نیست! ما می‌توانیم هر آن چیزی که می‌خواهیم باشیم. نباید در سایه بمانیم، باید در روشنایی زندگی کنیم. ما حق داریم انتخاب کنیم، صدای مان را بشنویم، آزاد باشیم، تحصیل کنیم. این حق ما دختران است که افکارمان را بدون ترس بیان کنیم!”

در آن لحظه همه چیز تغییر کرد. دختری کنارم ایستاد و به آرامی گفت: “سهیلا، من هم نمی‌خواهم در خانه گوشه‌نشین باشم. نمی‌خواهم کسی مرا از رویاهایم دور کند. من می‌خواهم آزاد باشم.”

این کلمات مثل نسیمی تازه در دلم وزید. من تنها نبودم. صدای من، صدای همه‌ی دخترانی بود که در دل‌شان امید و آرزوهای بزرگ داشتند؛ اما جرئت بیانشان را نداشتند. امروز، روزی بود که دختر بودن نه تنها جرم نبود، بلکه حقِ مسلم بود. حقی که باید به همه داده شود تا بتوانند بدون ترس از محدودیت‌ها، زندگی کنند، رویاهای‌شان را دنبال کنند و آینده‌ی بهتر برای خود بسازند.

نویسنده: سهیلا اکبری

Share via
Copy link