زمستان، سپیدی و قصه‌ای از امید

Image

صبح که از خواب بیدار شدم، اولین چیزی که توجه مرا جلب کرد، نوری بود که از کلکین اتاقم وارد شده و روی دیوارها می‌رقصید. پرده‌ها را کنار زدم و سپیدی گسترده‌ای که همه‌جا را در آغوش گرفته بود، مرا به وجد آورد. برف شبانه زمین را با آرامش و سکوتی عمیق پوشانده بود. دانه‌های برف هنوز هم از آسمان فرو می‌ریختند، بی‌وقفه و آرام، گویی قصه‌ای بی‌پایان را روایت می‌کردند.

لباسم را پوشیدم، شال‌گردن گرمم را دور گردنم پیچیدم و از خانه بیرون زدم. سرمای هوا مثل نوازشی سرد صورتم را لمس می‌کرد؛ اما صدای نرم خرد شدن برف زیر پاهایم حس عجیبی از شادی را در من زنده می‌کرد. سرک‌ها پر از زندگی زمستانی بود. کودکان با خنده‌های بلند مشغول ساختن آدم‌برفی بودند و مردانی که کلاه‌های پشمی به سر داشتند، در حال پارو کردن برف‌های پیش دکان‌های‌شان بودند. بوی چای داغی که از قهوه‌خانه‌ی کوچک سرک می‌آمد، با سرمای هوا تضاد دلچسبی داشت.

در راه مکتب، ناگهان نگاهم به پسرکی افتاد که کنار سرک ایستاده بود. او کوچک و ضعیف بود، شاید نه ساله، با لباسی که برای مقابله با این سرما کافی به نظر نمی‌رسید. دستان کوچکش چند پلاستیک را گرفته بود؛ اما لرزش‌شان از شدت سرما آشکار بود. کفش‌های کهنه‌اش از درون برف پیداست و ردپاهای کوچکش در میان سپیدی گم می‌شد. هر چند لحظه یک‌بار، ها می‌کرد و دستانش را به هم می‌مالید تا شاید کمی گرم‌تر شوند.

لحظه‌ای ایستادم و از دور به او نگاه کردم. صدایش لرزان بود؛ اما سرشار از امید. به هر رهگذری نزدیک می‌شد و پلاستیک‌ها را نشان می‌داد، گویی می‌خواست چیزی بیشتر از یک کالا بفروشد؛ شاید کمی توجه، شاید اندکی مهربانی. رهگذران اما بیشترشان در شتاب روزمره‌ی‌شان گم شده بودند. بعضی بی‌تفاوت از کنارش می‌گذشتند، بعضی نگاه‌شان را از او می‌دزدیدند و برخی هم تنها سری تکان می‌دادند و رد می‌شدند.

به سمتش رفتم. وقتی نزدیک شدم، نگاهش به من افتاد. لبخند کوچکی زد و پلاستیکی را به سویم دراز کرد. گفت: “این پلاستیک خیلی خوب است، محکم و بزرگ.” صدایش از سرما لرزان بود، اما همچنان امیدوار.

دست‌هایم را در دستان کوچکش حلقه زدم و پرسیدم: “چرا اینجا ایستاده‌ای؟ سردت نیست؟”

سرش را پایین انداخت و با صدای آرام گفت: “نه، باید کمک کنم… مادرم مریض است. خواهرم کوچکتر از من است، باید این‌ها را بفروشم.”

قلبم فشرده شد. دستی در جیبم بردم و کمی پول به او دادم. نگاهش برای لحظه‌ای پر از تعجب و قدردانی شد. با همان دستان کوچک و یخ‌زده‌اش پول را گرفت و گفت: “خدا خیرتان بدهد.”

ایستادم و به او نگاه کردم. چگونه این همه سختی را با چنین امید و لبخندی تحمل می‌کرد؟ در سرمایی که من با لباس‌های گرم و دستکش هم لرزان بودم، او با وجود همه نداشته‌هایش، استوار ایستاده بود. آن لحظه فهمیدم که امید، چیزی فراتر از رفاه و آسایش است؛ امید، شعله‌ای درونی است که حتی در سخت‌ترین شرایط هم خاموش نمی‌شود.

آن روز، تا زمانی که به مکتب رسیدم، تصویر پسرک در ذهنم بود. برف که همچنان می‌بارید، گویی صدای او را با خودش به همه‌جا می‌برد. زمستان، با همه زیبایی‌اش، گاهی تلخ‌ترین درس‌ها را هم با خود می‌آورد. درس‌هایی از استقامت، از امید، و از این‌که حتی در سخت‌ترین لحظات هم می‌توان لبخند زد.

نویسنده: زهرا اکبری

Share via
Copy link