قبل از ورود طالبان و تغییر نظام، زندگی مردم در روال عادی خود جریان داشت. دختران و پسران با تمام رویاها و اهداف شان به مکتب و پوهنتون میرفتند. با شوق و انگیزه برای امتحان کانکور آماده میشدند. حتی جوانانی که دستفروشی میکردند، در کنار کارهای شاقه، امیدی در دل داشتند و با اشتیاق درس میخواندند. آنها کتابهای شان را ورق زده و کلمه به کلمه به خاطر میسپردند. واقعاً شور و حال درس خواندن در وجود تمام جوانان این سرزمین نهفته بود.
من میخواهم داستان واقعی برادرم را روایت کنم تا روشن شود که جوانان این کشور با چه دغدغههایی دستوپنجه نرم میکنند.
برادرم پسری نوزدهسالهای بود که تازه از مکتب فارغ شده بود و آرزو داشت آیندهی روشن و بدون تحقیر داشته باشد. با تلاش شبانهروزی که خودم شاهدش بودم، میکوشید تا در امتحان کانکور با بلندترین نمره در رشتهی طب کامیاب شود. از طرفی دیگر، تلاش میکرد اقتصاد خانواده را رونق ببخشد و همزمان از کتاب و قلم دور نماند. روزهایش پرمشغله بود و نمیتوانست به درستی به درسهایش رسیدگی کند؛ اما شبها که به خانه میآمد، تنها با اصرار مادرم لقمهای نان میخورد و بقیهی وقتش را صرف خواندن کتاب و آمادگی برای کانکور میکرد. همیشه به ورزش علاقه داشت و در این زمینه نیز فعال بود.
نزدیک امتحان کانکور، شبها تا ساعت ۲ بیدار میماند و با جدیت درس میخواند. حتی بعضی شبها که از خواب بیدار میشدم، چراغ اتاقش هنوز روشن بود و او همچنان در حال مطالعه بود. رویای بزرگی در سر داشت که میخواست به آن برسد.
اما با آمدن طالبان، تمام زحماتش به خاک یکسان شد. او در رشتهای که دوست داشت، کامیاب شد؛ اما سقوط حکومت و ترس از اینکه طالبان او را به زور به صفوف عساکر خود ملحق کنند، او را مجبور به فرار کرد.
آن روز را خوب یادم هست، روزی که برادرم تصمیم گرفت به ایران مهاجرت کند و از تمام رویاهایش بگذرد. من و اعضای خانوادهام با رفتنش مخالفت کردیم؛ اما او نپذیرفت که در کشوری تحت حاکمیت طالبان زندگی کند.
حدود یک هفته از رفتنش گذشت. هرچند که زنگ میزدیم، تلفنش خاموش بود. همهی خانواده نگران بودیم که مبادا اتفاقی برایش افتاده باشد. روزهای سختی بود تا اینکه بالاخره روز سهشنبه، از طریق واتساپ به شمارهی خواهرم پیام فرستاد. وقتی با او صحبت کردیم، از سختی راه، گرسنگی، دشتهای سوزان و مشکلات مهاجرت قصه کرد.
اما دردناکترین حادثهای که تجربه کرده بود، شهادت دوستش در مرز ایران بود. او میگفت که پولیسهای مرزی هنگام دیدن مهاجران، بدون هشدار گلوله شلیک میکردند. در همان لحظه، گلولهای به پای دوستش اصابت کرد و او از شدت خونریزی جان داد. هیچکس نبود که کمک شان کند. برادرم مجبور شد برای نجات جان خود، جسد دوستش را همانجا رها کند و فرار کند.
پس از عبور از مرز، یکی دیگر از دوستانش نیز از شدت تشنگی و گرمای طاقتفرسای بیابان جان خود را از دست داد. اما برادرم توانست جان سالم به در ببرد و خود را به ایران برساند.
هر بار که با او تماس میگیریم، از سختیهای مهاجرت و دلتنگیهایش میگوید. بسیاری از افغانها تنها به دلیل اینکه در دوران جمهوریت پولیس بودند یا با خارجیها کار کرده بودند، از ترس طالبان مجبور به مهاجرت شدند. برادرم نیز از این سرنوشت تلخ در رنج است و برای زنده ماندن، تحقیرهای زیادی را تحمل میکند.
در نهایت، زندگی در غربت چالشها و مشکلات زیادی دارد و امروز جوانان زیادی با این دشواریها دستوپنجه نرم میکنند.
نویسنده: نرگس نوری