آخرین امتحان چهارونیم‌ماهه

Image

آخرین امتحان چهار نیم‌ماهه‌ی ما مضمون وطن‌دوستی و حرفه بود؛ اما من دیگر نه به درس فکر می‌کردم و نه به امتحان. ترس و وحشت از طالبان ذهنم را قفل کرده بود، انگار سایه‌ی سنگین روی روحم افتاده باشد. هرچه به زمان امتحان نزدیک‌تر می‌شدم، دلهره‌ام بیشتر می‌شد. نه از امتحان، بلکه از آینده‌ام.

حاضری گرفته شد و همه به سوی تالار حرکت کردیم. ورقه‌های امتحان را گرفتم و شروع کردم به حل کردن آن‌ها؛ اما ذهنم پر از آشوب بود. دست‌هایم می‌لرزید، انگار چیزی درونم نمی‌خواست آرام باشد. چشمانم پر از اشک بود؛ اما باز هم سعی کردم پارچه‌های امتحان را حل کنم. پارچه‌ی حرفه را تمام کردم و سراغ پارچه‌ی وطن‌دوستی رفتم. در ذهنم کلمه‌ی “وطن” هزاران بار تکرار شد، اما نمی‌دانستم آیا این وطن هنوز برای من امن است؟

در همین فکرها بودم که ناگهان صدای شلیک گلوله از آن‌سوی خیابان شنیده شد. دستم از حرکت ایستاد و تالار از صدای جیغ، گریه و وحشت پر شد. دانش‌آموزان با چشمانی پر از ترس به یکدیگر نگاه می‌کردند. بعضی‌ها بی‌اختیار شروع به گریه کردند و استادان هراسان بودند. آن لحظه، لحظه‌ی بسیار سختی بود.

همه‌جا پر از اضطراب شد. ذهنم دیگر یارای نوشتن نداشت. فقط به یک چیز فکر می‌کردم: این پایان من است؟ آیا دیگر مکتب نخواهم رفت؟ آیا مثل گذشته‌ی تلخ، دختران دوباره خانه‌نشین خواهند شد؟ این افکار ذهنم را چنان درگیر کرد که دیگر نمی‌توانستم روی امتحان تمرکز کنم. اما نمی‌خواستم تسلیم شوم. هق‌هق‌کنان، با دستانی لرزان، به حل کردن پارچه‌ها ادامه دادم.

مدتی نگذشت که صدای مدیر در تالار پیچید: «پارچه‌ها را تحویل دهید و هرچه سریع‌تر مکتب را ترک کنید.» شاگردان با هراس و عجله پارچه‌های امتحان را به استادان می‌دادند و از تالار خارج می‌شدند. وقتی پارچه‌ام را تحویل دادم، متوجه شدم که والدین، مخصوصاً مادران، برای گرفتن دختران‌شان به مکتب آمده‌اند. صدای نگران آن‌ها در محوطه‌ی مکتب پیچیده بود: «دخترم کجاست؟» مادرانی که چهره‌ی‌شان مثل گچ سفید شده بود، بی‌وقفه اشک می‌ریختند و دلهره و نگرانی از نگاه‌شان می‌بارید. بعضی‌ها در میان هق‌هق نام دختران‌شان را صدا می‌زدند و بعضی دیگر در میان آن شلوغی به دنبال فرزندان‌شان می‌دویدند.

با صورتی گریان از تالار خارج شدم. می‌خواستم دو دوست دیگرم را پیدا کنم، اما نگهبان مکتب همه را به سرعت از ساختمان بیرون می‌کرد. وقتی از مکتب خارج شدم، چشمانم میان جمعیت به مادرم برخورد کرد. او را دیدم که با اضطراب و عجله بی‌قرار در میان جمعیت می‌گشت. آن‌قدر شتابان آمده بود که چادرنمازش را در بغل گرفته بود، گویا حتی فرصت نکرده بود آن را درست روی سرش بگذارد. دوان‌دوان خود را به او رساندم. وقتی مادرم مرا دید، محکم در آغوشم کشید و صورتم را بوسید و با نگرانی پرسید: «فرزانه کجاست؟»

با صدایی لرزان گفتم: «می‌روم و فرزانه را پیدا می‌کنم و با دوستانم خداحافظی می‌کنم.» در همین لحظه، فرزانه از دروازه‌ی مکتب خارج شد. وقتی او را دیدم، دویدم و در آغوشش گرفتم. مادرم او را هم محکم بوسید و در آغوش کشید. بعد، بدون هیچ معطلی، راهی خانه شدیم.

مسافت مکتب تا خانه‌ی ما بیش از پنج دقیقه نبود؛ اما آن روز، طولانی‌ترین مسیر زندگی‌ام شد. هر قدمی که برمی‌داشتم، بغض گلویم را بیشتر می‌فشرد. سکوت عجیبی منطقه‌ی‌ ما را فرا گرفته بود، سکوتی که از فریاد هم ترسناک‌تر بود. چهره‌ی مردم پر از وحشت بود، هیچ‌کس حرفی نمی‌زد، اما ترس در چشم‌های‌شان موج می‌زد.

وقتی به خانه رسیدیم، اولین چیزی که متوجه شدم نبودن پدرم در خانه بود. نگاهی به مادرم کردم و پرسیدم: «پدر کجاست؟» مادرم با نگرانی گفت: «صبح زود سر کار رفت؛ اما حالا هرچه زنگ می‌زنم، جواب نمی‌دهد. آنتن هم درست کار نمی‌کند.»

هر لحظه که می‌گذشت، نگرانی‌ام بیشتر می‌شد. در عرض یک ساعت بیش از پنجاه بار به پدرم زنگ زدم؛ اما هیچ جوابی نگرفتم. اضطراب تمام وجودم را گرفت. دیگر فکر مکتب و امتحان از سرم پریده بود و تنها چیزی که در ذهنم می‌چرخید پدرم بود.

احساس خفگی می‌کردم. تصمیم گرفتم قرآن بخوانم تا شاید کمی آرام شوم. وضو گرفتم و قرآن را باز کردم؛ اما نتوانستم درست تمرکز کنم. هر دقیقه بیشتر از قبل بغض می‌کردم و اشک‌هایم بی‌وقفه جاری می‌شدند. دیگر توان خواندن نداشتم. قرآن را بوسیدم و بستم و دوباره به پدرم زنگ زدم.

این بار پدرم جواب داد. با صدای آرامش‌بخش همیشگی‌اش گفت: «نگران من نباشید، اینجا ترافیک است. دو ساعت دیگر می‌آیم.» همین که صدای پدرم را شنیدم، کمی آرام شدم؛ اما هنوز دلهره‌ای در وجودم مانده بود. به بالکن رفتم و بیرون را تماشا کردم.

کوچه‌ها خالی از مردم شده بودند. سکوت سنگینی همه‌جا را فرا گرفته بود. هیچ صدایی نبود، جز صدای قدم‌های ترسناک یک خبر که در تمام شهر می‌پیچید: «طالبان وارد کابل شدند… کابل سقوط کرد.»

در همان لحظه، انگار دنیا برایم متوقف شد. احساس کردم قلبم از تپش ایستاد و زانوهایم لرزید. با خودم گفتم: «طالبان یعنی پایان. پایان همه‌ی رویاهایم، پایان تمام دنیایم. شاید دیگر نرگسی نباشد، شاید دیگر نتوانم به مکتب بروم، شاید آرزوهایم یکی‌یکی فرو بریزد، مثل شهری که امروز سقوط کرد. طالبان برای من یعنی تاریکی، یعنی مرگ رویاهایم، یعنی خاموشی امیدم.»

نویسنده: نرگس حسنی

Share via
Copy link