از هیجان موفقیت تا شیرجه در آب‌های گِل‌آلود

Image

آسمان گرفته بود و به زمین خیره شده بود. ابرهای تیره، حال و هوای زمستانی را دلنشین‌تر کرده بودند. باران، گم‌شده‌ی این هوا، آرام‌آرام می‌بارید. قطره‌های باران مثل مرواریدهای سفید، با رقص نرم به زمین می‌نشستند و طراوتی تازه به گیاهان و درختان خشکیده می‌بخشیدند.

با صدای پدرم که می‌گفت: «دخترم، برخیز که چاشت شد و نماز قضا!» چشمانم را گشودم. سرم را بلند کردم و آهسته گفتم: «چشم، پدرجان، بیدار شدم.» خمیازه‌ای کشیدم، گوش سپردم به صدای باران و آرامش وصف‌ناشدنی را در تمام وجودم حس کردم. با اشتیاقی خاص، به نماز ایستادم. ده دقیقه عبادت کردم و ده دقیقه دیگر را با خدایم سخن گفتم.

همانند همیشه، پدرم را تا دروازه بدرقه کردم و از لذت باران صبحگاهی بهره‌مند شدم. صبحانه را کنار خانواده خوردیم و هرکس مشغول کار خودش شد. من ظرف‌ها را شستم و بعد به سراغ رمانی رفتم که تازه شروع کرده بودم. در آن لحظات، هیچ‌چیز جز صدای باران، کتاب و آرامش برایم مهم نبود. خواهر کوچکم کارهای خانگی‌اش را می‌نوشت، برادرم جملات انگلیسی می‌ساخت، برادر بزرگم با مسایل ریاضی کلنجار می‌رفت و مادرم مشغول دوخت‌ودوز بود.

دقایق مثل قطرات باران تند و پیوسته می‌گذشتند. انگار آسمان امروز قصد داشت همه‌ی ناگفته‌هایش را ببارد. هر قطره، داستانی از بغض فروخورده‌اش را روایت می‌کرد.

برادر و خواهر کوچکم به مکتب رفتند و برادر بزرگم هم آماده می‌شد. نگاهی به ساعت انداختم و با عجله برای رفتن به کورس آماده شدم. بیست دقیقه بعد، آراسته و منظم از خانه خارج شدم.

در مسیر، بارها به آسمان نگاه کردم. ساعت ۲:۲۵ بود. هر دقیقه کلاس برایم دلچسب می‌گذشت؛ اما در لحظات پایانی، وقتی استاد اعلام کرد که می‌خواهد نمرات امتحان را بدهد، قلبم تندتر زد. هیجان و اضطراب عجیبی در وجودم موج زد.

همه نمرات‌شان را گرفتند، جز من، پسری به نام مرتضی و دوستم مروه. با تعجب به استاد نگاه کردیم. او با همان چهره‌ی جدی اما لبخندی کم‌رنگ گفت: «به نظرتان کدام‌یک از شما سه نفر، اول نمره‌ی صنف شده است؟»

نفسم را در سینه حبس کردم و منتظر ماندم. ناگهان گفت: «همه دست بزنید برای بانو مارینا نظری!»

لحظه‌ای مغزم از درک این جمله بازماند؛ اما بعد حس افتخار و شادی بی‌نظیری تمام وجودم را فرا گرفت.

با خوشحالی زیر باران به خانه بازگشتم. وقتی به کوچه‌ی ‌ما رسیدم، دیدم جوی‌ها بند آمده‌اند و آب در کوچه بالا زده است. کتاب‌هایم را زیر بغل محکم گرفتم، کفش‌هایم را درآوردم و با پاهای برهنه، از میان آب‌های گل‌آلود عبور کردم. حدود شش یا هفت دقیقه در چنین شرایطی راه رفتم.

آفتابی که از صبح پشت ابرها پنهان بود، حتی غروبش هم ناپیدا ماند. بعد از رسیدن به خانه، درس‌هایم را مرور کردم و کارهای خانگی‌ام را انجام دادم. کم‌کم شب از راه رسید.

بعد از نماز شام، کنار بخاری نشستم و به خواهر کوچکم در درس‌هایش کمک کردم. پدرم ساعت ۷:۴۰ شام به خانه رسید. کاملاً تَر شده بود. آب‌گرفتگی کوچه به حدی بود که تا کمرش می‌رسید. با خستگی و سرمایی که به جانش نشسته بود، گفت: «دخترم، برادرت در راه است. بایسکل ندارد و کوچه پر از آب است. می‌توانی با بایسکل من بروی تا زیاد تر نشود؟»

بایسکل را برداشتم و به راه افتادم. از کوچه‌‌ی ما گذشتم و بعد از چند دکان، برادرم را دیدم که دست تکان می‌داد. خواستم سریع‌تر به او برسم، اما ناگهان پایم در یک جوی بزرگ گیر کرد و افتادم!

افتادنم آن‌قدر ناگهانی و شدید بود که حتی فرصت نکردم فریاد بزنم. قبل از اینکه بتوانم بلند شوم، برادرم خودش را رساند و مرا از میان آب‌های آلوده بیرون کشید. هر دو کاملاً تَر شده بودیم.

با خنده به راه ادامه دادیم. برادرم گفت: «پدر تو را فرستاد که من خشک به خانه برسم، ولی حالا برعکس شد! واقعاً همچین افتادنی تا حالا ندیده بودم!»

هر دو خنده‌کنان و لرزان به خانه رسیدیم. بعد از حمام و تعویض لباس‌ها، کنار خانواده نشستیم و از ته دل خندیدیم.

برادرم گفت: «سوپرمن! برای نجات یکی، خودت را قربانی نکن! حالا که هر دو تر شدیم، حداقل قبول کن که آب‌بازی در این هوای سرد هم صفایی داشت!»

نویسنده: مه‌لقا مهرو

Share via
Copy link