سال ۲۰۲۴، اواخر ماه آگوست بود. روزهایی که حس میکردم دنیا بر سرم خراب شده است. به دلیل غیرحاضری بیش از حد، دیگر اجازه نداشتم به مکتب برگردم. انگار آیندهام در تاریکی گم شده بود.
اما این داستان از همان زمان شروع نشد، بلکه از زمانی آغاز شد که با خانوادهام به پاکستان مهاجر شدیم. سال ۲۰۲۳ بود، پانزده سال داشتم. همه چیز برایم ناآشنا بود؛ اما پدرم که همیشه به علم و دانش ارزش قایل بود، تاکید داشت که من و خواهرم باید به تحصیل خود ادامه دهیم. بعد از مدتی، او مرا در مکتبی به نام درخت دانش شامل کرد.
در همان روزها، با شخصی آشنا شدم که مسیرم را تغییر داد؛ یکی از بنیانگذاران یک مرکز آموزشی زبان انگلیسی. به دلیل مهارت خوبی که در زبان انگلیسی داشتم، او مرا به صنفهای آموزشی خود دعوت کرد و از من خواست که در کلاسهای تربیت معلم شرکت کنم. روزها میگذشت و من همزمان با تحصیل در مکتب، دستیار آموزشی او شده بودم.
همه چیز خوب پیش میرفت، تا اینکه مشکلات یکی پس از دیگری سد راهم شدند. نتوانستم هر روز به مکتب بروم و غیبتهای مکرر باعث شد از صنف نهم محروم شوم. نهتنها معلم نشده بودم، بلکه مکتبم را هم از دست داده بودم. دو رویای بزرگم را در یک لحظه از کف دادم.
قرار بود در پشتبام آن مرکز آموزشی محفلی برگزار شود؛ جشن روز معلم و تجلیل از شاگردانی که به صنف نهم راه یافته بودند. من باید یکی از آنها میبودم؛ اما نبودم. از دور تماشا میکردم که دوستانم روی استیج ایستادهاند، افتخار میکنند و جشن میگیرند. حس تلخی بود. بااینحال، در همان محفل، سخنرانی کوتاهی در مورد روز معلم اجرا کردم، اما چیزی درونم خاموش بود؛ حس میکردم دیگر بخشی از این راه نیستم.
آن شب، وقتی از کلاس انگلیسی به خانه برگشتم، قلبم سنگین بود. در اتاقم نشستم، چراغها را خاموش کردم. خواهرم هم آنجا بود. در تاریکی، همه ناامیدی و خشمم را با او قسمت کردم. بعد از یک بحث طولانی، کمپل نرم و سرخی را محکم در دستانم گرفتم، آن را روی صورتم فشردم و تا جایی که میتوانستم، فریاد زدم. مدتها گریه کردم، آنقدر که پدر و مادرم در اتاق دیگر صدایم را شنیدند. اما هیچکس چیزی نگفت، سکوتی سنگین میان ما حاکم بود.
همان شب، بیهدف وارد تیکتاک شدم. ناگهان، ویدیویی دیدم با این مضمون: «اگر میخواهید فرزندانتان در آینده افراد مسئول و مفیدی برای جامعه شوند، باید از همین حالا روی تربیت و آموزششان سرمایهگذاری کنید. تربیت، مسئولیت همه ماست.»
با شنیدن این حرفها، انگار تلنگری به من خورد. دوباره به یاد آوردم که چرا در این مسیر قدم گذاشته بودم. چشمانم را بستم، اشک ریختم و برای اولین بار، خودم را مقصر واقعی این اتفاقات دیدم. اما در همان لحظه، حسی عمیق در قلبم شکل گرفت؛ انگار قرار بود روزی دیگر، اتفاق بزرگی بیفتد.
و آن روز رسید. بعد از کلاس انگلیسی، همراه با چند همصنفیام به یک کافه دعوت شدیم. آنجا دربارهی برنامهی جدیدی صحبت شد؛ پروژهای به نام کلستر اجوکیشن یا آموزش خوشهای در اسلامآباد. این فرصت، یعنی ادامه دادن تحصیلات ما، دوباره در برابرم قرار گرفت.
بعد از یک ماه آموزشهای توانمندسازی، با همگروههایم تصمیمی گرفتیم؛ ما میخواستیم تغییری ایجاد کنیم. گروهی تشکیل دادیم، نامش را آوید گذاشتیم و تعهد کردیم که با هم درس بدهیم، بنویسیم، ویدیوها بسازیم و برای رویاهایمان تلاش کنیم. اعضای این گروه دوستان نزدیک ما بودند.
اما هنوز یک چیز کم بود؛ مکتب. دوباره تلاش کردم، دوباره جنگیدم. سرانجام، با پیگیریهای بسیار و کمک آقای دوستان، توانستم به درخت دانش بازگردم و صنف نهم را از سر بگیرم.
گاهی زندگی ما را در تاریکی مطلق قرار میدهد، جایی که امیدهای ما شکسته و رویاهای ما گمشده به نظر میرسند؛ اما آنچه در این مسیر آموختم این بود که شکست، پایان راه نیست؛ بلکه فرصتی برای شروعی دوباره است.
امروز، همان دختری هستم که روزی میخواست معلم شود، و حالا معلم شدهام.
همان دختری که میخواست مکتب را تمام کند و حالا دوباره از نو شروع کرده است.
زندگی همیشه آسان نیست. گاهی باید در تاریکی راه برویم تا نور را پیدا کنیم؛ اما مهم این است که هرگز تسلیم نشویم، هرگز از تلاش کردن دست نکشیم. شاید دیگران به ما باور نداشته باشند، اما روزی که موفق شویم، همانها از باورهای اشتباه شان پشیمان خواهند شد.
نویسنده: سمیرا بهارستانی