• خانه
  • جوانان
  • از زنده‌به‌گور کردن دختران تا جرم بودن‌شان در جامعه

از زنده‌به‌گور کردن دختران تا جرم بودن‌شان در جامعه

Image

در گذشته‌های دور، دختران را به دلایل مختلف زنده‌به‌گور می‌کردند. یکی از این دلایل، حفظ آبرو بود، چراکه در آن زمان دختران مایه‌ی ننگ و عار به شمار می‌رفتند. اگر پدر خانواده می‌فهمید که فرزندش دختر است، بلافاصله پس از تولد او را زنده‌به‌گور می‌کرد؛ اما اگر نوزاد پسر بود، جشن و پایکوبی برپا می‌کردند.

مادربزرگم قصه می‌کرد که در روستای آن‌ها زنی صاحب دختر شد. شوهرش قصد داشت فرزندش را مخفیانه زنده‌به‌گور کند؛ اما مادر کودک با تمام توان در برابر این کار ایستاد. او مادر بود و دخترش را بخشی از وجود خود می‌دانست. با این حال، شوهرش به‌خاطر این مخالفت، او را طلاق داد؛ زیرا این دومین باری بود که دختری به دنیا می‌آورد. زنان زیادی به دلیل به دنیا آوردن دختر، یا مورد خشونت قرار می‌گرفتند یا برای همیشه از سوی همسران‌شان طرد می‌شدند.

مادربزرگم همچنین می‌گفت که گاهی زنانی که می‌فهمیدند فرزندشان دختر است، دست به خودکشی می‌زدند. امروز، علما و بزرگان می‌گویند که مردم در گذشته جاهل بودند و به همین دلیل چنین رفتارهایی داشتند. اما با اینکه امروز جامعه باسوادتر و آگاه‌تر شده است، خشونت و تحقیر علیه دختران همچنان ادامه دارد.

امروز دختر بودن در جامعه‌ی ما جرم محسوب می‌شود. حتی صدای ما نیز جرم تلقی می‌شود. با وجود اینکه در کشوری زندگی می‌کنیم که نام اسلام را یدک می‌کشد، درهای مکاتب و دانشگاه‌ها به روی دختران بسته شده و آن‌ها را از جامعه حذف کرده‌اند. گروه‌های افراطی، زنان و دختران را مجرم می‌دانند و آن‌ها را از فعالیت‌های اجتماعی و فرهنگی کنار می‌زنند.

به طور نمونه اینجا داستانی را می‌آورم که ما را در فهم تبعیض علیه زنان و دختران کمک می‌کند.

راضیه؛ قربانی ازدواج اجباری

من، راضیه، دختری هجده‌ساله‌ام. از لحظه‌ای که به دنیا آمدم، به‌عنوان یک دختر بدقدم در خانواده شناخته شدم؛ زیرا مادرم هنگام زایمانم از دنیا رفت. چهار برادر بزرگ‌تر از خودم دارم و پدرم پیر و سالخورده است. از همان کودکی، همیشه به خاطر دختر بودنم تحقیر شده‌ام. از همه بدتر، خانواده‌ام مرا مقصر مرگ مادرم می‌دانند.

تا صنف دهم مکتب خواندم، آن هم به لطف حمایت‌های کاکایم. او هزینه‌های تحصیلم را پرداخت و پدرم را قانع کرد که بگذارد درس بخوانم؛ اما وقتی درهای مکاتب به روی دختران بسته شد، پدر و برادرانم هر روز مرا تحت فشار می‌گذاشتند تا ازدواج کنم و به‌قول آن‌ها «سر خانه و زندگی‌ام بروم». کاکایم هرچند تلاش کرد مانع این ازدواج شود، اما موفق نشد.

یک روز صبح، هنگامی که مشغول جارو کردن خانه بودم، درِ حویلی به صدا درآمد. وقتی در را باز کردم، مردی میان‌سال همراه با زنی وارد شدند. با آن‌ها احوال‌پرسی کردم و به داخل خانه دعوت‌شان کردم. پدرم از قبل به من گفته بود که خانه را مرتب کنم؛ اما نمی‌دانستم منظورش چیست. او با دیدن مهمانان لبخندی بر لب داشت، لبخندی که سال‌ها بود در چهره‌اش ندیده بودم.

چای دم کردم و برای مهمانان آوردم. آن زن و مرد با دقت به من نگاه می‌کردند؛ اما توجهی نکردم و پس از پذیرایی از اتاق بیرون شدم. هنوز پایم از در بیرون نرفته بود که آن زن به پدرم گفت: «دخترت خیلی مقبول و کاری است. ما می‌خواهیم او را برای پسرمان حسن بگیریم.»

با شنیدن این حرف، گویا آب جوش روی بدنم ریخته شد. به اتاقم رفتم و با نگرانی به آینده‌ام فکر کردم. دعا می‌کردم که پدرم مرا به این ازدواج اجباری مجبور نکند؛ اما آرزویم برآورده نشد. او بدون رضایتم مرا به عقد آن مرد درآورد.

وقتی که ازدواج کردم، رفتاری با من صورت نمی‌گیرد که حس کنم با ازدواج کردن زندگی ام بهتر شده است. قبل از ازدواج برایم آرزوهایی داشتم و می‌خواستم درس بخوانم. اما با نگاهی که مجبور به ازدواج شدم، با همان رفتار و طرز تفکر در خانه‌ی شوهرم مجبور به زندگی هستم.

امروز من قربانی ازدواج اجباری‌ام. زندگی‌ام شبیه زندگی یک برده است. تنها گناه من این است که دختر به دنیا آمده‌ام، و در جامعه ما، این خود یک جرم محسوب می‌شود.

این داستان واقعی یکی از هم‌صنفی‌های من در مکتب است. امروز او مادر یک دختر شده و همچنان از سوی خانواده‌ی شوهرش مورد تحقیر قرار می‌گیرد، تنها به این دلیل که دختری به دنیا آورده است.

نویسنده: نرگس نوری

Share via
Copy link