هر کشتی نیاز به ناخدایی دارد تا در برابر طوفانهای خشن و بیرحم دریا، کشتی و همراهانش را هدایت کند. در هر مسیر پرپیچوخم، چراغ و نوری لازم است تا راه درست را نشان دهد. در هر خانواده، پدر دلسوز وجود دارد؛ کسی که فرزندانش را از صمیم قلب راهنمایی میکند و عاشقانه برای پیشرفت آنان از خودگذشتگی نشان میدهد.
برای مردم ما، او پناهگاه، حامی بزرگ و دلسوزی بود که تاریخ این سرزمین به او افتخار میکند. مزاری کسی بود که رویایش وحدت و همبستگی ملت افغانستان بود. آرزوی او این بود که فرزندان هزاره دیگر بهعنوان «موشخور»، «جوالی» و «قلفکچپات» شناخته نشوند، بلکه هویت واقعیشان را بهعنوان یک انسان هزاره به رسمیت بشناسند. حق خود را داشته باشند. سخنان او که قلب هر هزارهای را به تپش میآورد، همچنان ارزشمند و گرانبهاست. عملکردهایش نشان داد که «هزاره بودن جرم نیست.» ما حق آموختن، راحت نفس کشیدن و زندگی کردن داریم. بگذارید که در کنار دیگر اقوام، در این مملکت آرام و راحت زندگی کنیم.
مزاری کسی بود که فریادهای ناگفتهی مردمان مظلوم را بلند کرد تا دیگران بشنوند. اینکه «هزاره هم انسان و مسلمان است، شبیه شما. ما موشخور نیستیم. شاید جوالی باشیم، اما بپرسید چرا؟ ما این کارهای سخت و طاقتفرسا را برای فرزندانمان انجام میدهیم، برای انسانیت خود. ما که بیسواد هستیم، نمیتوانیم از طریق تحصیل شغلی داشته باشیم. نمیتوانیم همچون دیگران با ظلم کردن، خوردن حق مردم، چاپلوسی و دزدی، زندگی خود را بگذرانیم. زیرا در درون ما چیزی به نام انسانیت موج میزند. این حس را نمیتوانیم نادیده بگیریم.»
امروز که به قوم هزاره مینگرم، درمییابم که آنها هنوز در شوک عمیق شهادت مزاری فرو رفتهاند. انگار نمیخواهند باور کنند که او دیگر در کنارشان نیست. باور این حقیقت، سخت و دشوار است.
بسیاری میگویند که پس از بابه مزاری، مردم سنگرهای خود را ترک کردند و به او وفادار نماندند. اما اینگونه نیست. قوم ما امروز هوشیارتر از دیروز ایستاده است. مردم ما وفادارتر از آن هستند که کسی تصورش را کند. امروز، بهجای اسلحه، قلم در دست گرفتهایم. سنگرهای جنگ را ترک کردهایم، اما هنوز هم تبعیض در اعماق این سرزمین که برای وحدتش بابهی ما جانش را فدا کرد، آشکار است. از کانکور، که آیندهی جوانان به آن بستگی دارد، گرفته تا مشاغل عادی. بمباران مدارس، مساجد، خانهها، مراکز آموزشی و باشگاهها، تنها به جرم هزاره بودن، نشان میدهد که آنها میخواهند فریاد بزنند: «بابه مزاری، رهبرتان، به رؤیای خود نمیرسد و شما قومی شکستخوردهاید.» اما چنین نیست. ما قوم شکستخورده نیستیم. شاید در سنگر جنگ نباشیم، اما همین نسل نوین ما رؤیای او را به حقیقت مبدل میسازد.
اگر عمیقتر دربارهی رؤیای او فکر کنیم، میبینیم که او آرزوی بزرگی نداشت. تنها میخواست که فرزندان هزاره به مکتب بروند، به دانشگاه راه پیدا کنند، در کانکور شرکت کنند، هرکدام دنبال رؤیای خود بروند و هزاره بودن هرگز مانعی بر سر راه اهدافشان نباشد.
بله، ما توانستیم رؤیایش را به واقعیت تبدیل کنیم. در همان روستایی که تنها یک نفر سواد خواندن داشت، امروز در هر خانهای، کودکان و جوانان باسواد شدهاند.
امروز، بدون کمک دولت، باز هم توانستهایم که پزشک، معلم، نویسندهی تاریخ، وکیل و حامی خود باشیم. رؤیایی که آن بزرگوار جانش را برایش فدا کرد، امروز به حقیقت پیوسته است. رؤیایی که کودکان و جوانان هزاره آیندهای روشن داشته باشند و از جهل و تاریکی به سوی نور و آگاهی گام بردارند.
نویسنده: دینا طاهری