قصه‌های ماندگار نوروزی

Image

بیشتر مردم مزار شریف را به خاطر لاله‌های گل سرخ، مراسم باشکوه نوروزی، «جهنده بالا» (منسوب به حضرت علی)، بستنی‌های خوش‌طعم و مهمان‌نوازی در ایام سال نو می‌شناسند؛ اما در دل این شهر، قصه‌های عاشقانه و تاریخی نوروزیِ ناگفته‌ی زیادی نهفته است.

آیا تاکنون آهنگ زیبای «بیا که بریم به مزار، مُلا ممد جان / سَیلِ گل لاله‌زار، وا وا دلبر جان» را شنیده‌اید؟ آیا از قصه‌ی دل‌دادگی «ملا ممد جان» خبر دارید؟

حالا وارد سال 1404شدیم و جشن نوروز عملا به پایان رسیده‌است؛ اما من خاطرات زیادی از تنظیم و مرتب کردن خانه تا آمادگی برای جشن گرفتن نوروز امسال را با خود دارم. پیش از نوروز، من مشغول مرتب کردن خانه برای فردا، روز نوروز، بودم. روز گذشت و متوجه نشدم که چگونه خورشید جای خود را به مهتاب شب داد. بعد از صرف شام، خواهرم با عجله بیرون رفت و پس از چند دقیقه، همراه کاکاهایم وارد خانه شد. در دستانش ظرف شیشه‌ای شفافی بود که داخل آن دیده می‌شد.

مادرم پرسید: «در دستت چیست؟»

خواهرم با لبخندی بهاری گفت: «حنا آورده‌ام، مادر جان.»

حنای سرخ، به رنگ دانه‌های شیرین انار، چنان جذاب بود که با دیدنش حس عجیبی در من ایجاد شد. بی‌اختیار لبخندی روی لبم نشست و از مادرم خواستم دستانم را حنا کند. او با لبخندی مادرانه سرش را به نشانه‌ی تأیید تکان داد. سپس ظرف شیشه‌ای را گرفت و دستان من، برادرانم و خواهرم را به ترتیب از کوچک به بزرگ حنا زد. از او پرسیدم که چرا این ترتیب را رعایت کرد. گفت: «بعداً برایت می‌گویم.»

در همین لحظه، برادر کوچکم که از همه در آنجا کوچک‌تر بود، رو به مادرم کرد و گفت: «خسته شدم، می‌خواهم دستانم را بشویم»؛ اما پدرم او را در آغوش گرفت و گفت: «تا قصه‌ی من را نشنیده‌ای، جایی نمی‌روی.»

همه دور پدر جمع شدیم. واضح بود که همه مشتاق شنیدن قصه‌های او هستند. پدر لبخندی زد و گفت: «حالا که در ایام نوروز هستیم، چه داستانی زیباتر از دلدادگی ملا محمد جان؟» سپس لحظه‌ای سکوت کرد، به چشمان ما نگاهی انداخت و شروع به روایت کرد:

«روزی روزگاری، در قرن پنجم یا ششم، در ولایت زیبای بلخ، پسری به نام محمد به دنیا آمد. او کودکی شوخ‌طبع و زیبارو بود. در جوانی برای فراگیری علوم دینی به هرات سفر کرد و در مدت کوتاهی علوم رایج آن دوران را آموخت؛ اما در همین مدت کوتاه، اتفاقی بزرگ در زندگی او رخ داد.

در یکی از روزهای گرم بهاری، هنگامی که خورشید در میانه‌ی آسمان بود، ملا محمد برای تفریح به بازار هرات رفت. تا اینجا همه چیز عادی بود؛ اما ناگهان باد ملایمی از سمت شمال وزید و چادری را با خود آورد. چادر روی صورت ملا محمد افتاد و این چادر متعلق به کسی نبود جز عایشه.

عایشه دختری زیبارو و بلندقد بود و از همان لحظه، قصه‌ی عاشقانه‌ی این دو آغاز شد…

آری! از آن روز، آسمان هرات شاهد عشق پاک و عمیق این دو دل‌داده بود. ملا محمد جان، که بعدها به «ملا ممد جان» مشهور شد و عایشه، قصه‌ی عشق‌شان ورد زبان‌ها شد. عشق آن‌ها چنان عمیق بود که برخی روزها، ملا ممد جان نگهبان بام خانه‌ی عایشه می‌شد و عایشه نیز در هوای دیدار او، تا مدرسه‌اش می‌رفت. آن‌ها رنج‌ها و سختی‌های زیادی کشیدند و فداکاری‌های بسیاری کردند.

عایشه نذر کرده بود که اگر به محبوبش برسد، به زیارت روضه‌ی شریف (زیارت منسوب به حضرت علی) در شهر مزار شریف برود و در جشن نوروز شرکت کند. با وجود تمام موانع، این دو هرگز ناامید نشدند تا اینکه بزرگان و مردم تصمیم گرفتند آن‌ها را به هم برسانند. ملا ممد جان برای تحقق آرزوی همسرش به بلخ بازگشت و قصه‌ی آن‌ها به خاطره‌ای ماندگار در دل مردم تبدیل شد.

پس از آن، این شعر که گفته می‌شود عایشه آن را سروده است، به یادگار ماند:

بیا که بریم به مزار، ملا ممد جان 

سیل گل لاله‌زار، وا وا دلبر جان 

به تن کردی، گلم، رخت سیاه را 

کنم تعریف یار بی‌وفا را 

به دنیا اگر من غمخوار ندارم 

بگیرم دامن شیر خدا را 

بیا که بریم به مزار، ملا ممد جان»

پدرم داستان را به پایان رساند و همه از شنیدنش لذت بردیم.

نویسنده: حبیبه اکبری

Share via
Copy link