بیا نجنگیده نبازیم!

Image

این روزها دلم برای بیدار شدن با صدای کبوترها تنگ شده است. روزهای سرد زمستانی را باید با صدای هشدار تلفنم از خواب بیدار شوم. امروز با هشداری که پنج امتیاز داشت، با خواب وداع گفتم. البته، بالاترین امتیاز را که ده امتیاز بود، از دست داده بودم. به هر حال، اولین مأموریت روزم را با نماز خواندن شروع کردم. سپس به کارهای خانه پرداختم و صبحانه را آماده کردم. اعضای خانواده‌ام نیز مانند طلوع آفتاب، آهسته و پیوسته از خواب برخاستند. صبحانه را دور هم، بر سر «مستطیل برکت» نوش جان کردیم. بعد از آن، به امور شخصی خود پرداختم.

ابتدا، برگه‌های امتحانی شاگردانم را بررسی و تنظیم کردم. سپس به درس‌های خود مشغول شدم. در لابه‌لای مشغله‌هایم، حرف یکی از رهگذرانی که دیروز با او روبه‌رو شدم، یادم آمد. او گفت: «نمی‌دانم این دختران برای چه درس می‌خوانند، اکنون که همه‌جا برای‌شان مسدود است.» در عین حال، سنگینی نگاهش را روی کتاب‌هایم به‌خوبی حس کردم. حال که به آن فکر می‌کنم، راستش او به شکل حیرت‌انگیزی به قدرت بی‌نهایت من اشاره کرده بود. آری! در اوج بحران و محدودیت؛ اما با کتاب‌هایی که در دست داشتم. با تمام این افکار و تحلیل‌ها، برداشتم را بر روی کتابچه‌ی باز ریاضی‌ام نوشتم: «من متوقف نخواهم شد.» نگاهی انداختم، اما چه دروغ بگویم؟ به اصطلاح عام، بر دلم ننشست. آن را پاک کردم و این‌بار چیزی دیگر نوشتم. واژه‌هایی که جریانم را نشان دهند، کلماتی که حال کنونی مرا بیان کنند و از همه مهم‌تر، تصویری از این حالت طاقت‌فرسا و مقاومتی که در برابر آن از خود نشان می‌دهم. قلمم را محکم و استوار نگه داشتم و نوشتم: «هرچه می‌خواهد بشود، بشود. بیا، نجنگیده نبازیم!»

زندگی پر از چالش‌های متنوع است. هرکدام تو را به سویی می‌کشاند، درسی به تو می‌دهد و در نهایت، قسمتی از مسیر طولانی عمرت می‌شود. دیروز، فرمی را پر کردم که در آن نوشته بود: «با ازدواج زودهنگام چقدر مخالف هستید؟» من گزینه‌ی «زیاد» را انتخاب کردم. دلایل زیادی در ذهنم می‌چرخید که مهم‌ترین آن‌ها را درج می‌کنم:

1- دختران موفقی را می‌شناختم که اگر ادامه‌ی تحصیل می‌دادند، اکنون اسطوره‌های بزرگی در جامعه بودند؛ اما زمانی که از تحصیل باز ماندند، ازدواج کردند و فرصت‌های‌شان برای پیشرفت از طریق تحصیل از دست رفت.
2- شاهد ظلم‌هایی بوده‌ام که دختران خردسال از سوی همسران‌شان متحمل می‌شوند.
3- فرصت‌هایی که هنوز پا برجاست، باید از آنها استفاده‌ی لازم را ببریم.

وسایلم را جمع کردم و کم‌کم آماده‌ی رفتن به مرکز آموزشی شدم. درحالی‌که اتوبوس شهری به سمت مقصد من در حرکت بود، کنار یکی از چوکی‌ها که نمای پنجره‌های آن بیرون را به تصویر می‌کشید، نشستم. پنجره‌ای که از نفس‌هایم غبار گرفته بود، مهمان یک جمله کردم: «بیا! نجنگیده نبازیم.» این جمله‌ی این روز من بود که برایم واقعا الهام‌بخش تمام شد.

طبق معمول، این روز را نیز گذراندم. حالا تقریباً یازده شب فرا رسیده است؛ زمانی که دو کتابچه را در کنار خود قرار می‌دهم. یکی از آن‌ها «یادداشت‌های روزانه»ی من است که در آن، از هر قدمی که در گذر ثانیه‌ها برداشته‌ام، می‌نویسم. دیگری، دفتر تعاملات روزانه‌ام است؛ در آن، فراتر از کلمات، چالش‌هایی را می‌نویسم که مرا به تفکر وا‌دارد

امشب، این سؤال‌ها را نوشتم:

  • چگونه روزهایم را طوری بسازم که از یکدیگر متمایز باشد؟
  • چرا امروز جمله‌ی «بیا! نجنگیده نبازیم» سرمشق روزم بود؟

برای چالش اول، جوابی نداشتم؛ اما برعکس، برای دومی، ذهنم پر از دلیل‌های گوناگون شد. اولاً، برای حرکت باید شعاری داشت، شعاری که سرچشمه‌ی قدرت باشد و تو را به‌سوی هدفت سوق دهد. در قدم بعدی، ذهن انسان خاصیت جذب فوق‌العاده‌ دارد. این جمله باعث می‌شود که ذهن، خلاقیت‌ها را جذب کند، ترکیبی از جنگیدن و باختن، با حرف«ن» انکار که معنای آن را کاملا برعکس می‌سازد. خلاصه، امروز در میان کلمات، این‌ها را گرد هم آوردم و بر لوحه‌ی مسیرم نوشتم.

کتابچه‌ها را بستم. به نظرم برای امروز کافی بود. اکنون، زمان خواب است. چشمانم را که می‌بندم، در آن تاریکی فقط یک جمله همچون چراغی درخشان روی صفحه‌ی ذهنم جلوه می‌کند: «واقعاً بیا، بیا نجنگیده نبازیم!»

نویسنده: زهرا علی‌زاده، تیام

Share via
Copy link