زنانِ افغانستان پس از سیاهی و تباهی

Image

گپ‌هایی که ناتمام ماند، کارهایی که پایان نیافت، دردهایی که درمان نشد، دل‌هایی که در حسرت ماند، جوانی‌ای که گذشت، خوشی‌هایی که پایان‌شان خوش نبود، انسان‌هایی که از دل‌ها جدا شدند، رؤیایی که به حقیقت بدل نشد، شهری که شب شد… و همه‌چیز آن‌طور که باید، خوب پیش نرفت.

روزی طوفانی آمد. سیاه، سنگین و ویران‌گر. تمام خوبی‌ها را با خود برد و جایش را به تاریکی، ظلم و درد داد. پدیده‌ای که با آمدنش، نور و گرمای آفتاب را خاموش کرد. روزهای روشن به شب‌های تاریک مطلق تبدیل شد. همان روز و همان لحظه، آغازی شد بر نابودی زنان در بخشی از این زمین… جایی که به آن لقب «قلب آسیا» داده‌اند؛ اما واقعاً این‌جا قلب آسیاست؟

چگونه پدیده‌ای که چنین لقب زیبایی دارد، به‌این‌سادگی ویران شد؟ چرا ارزش درونش این‌گونه از میان رفت؟ آیا جایی که برای مهر، برای سازندگانش، برای مردمش، باقی نمانده بود؟

شاید پیش از آن، همه‌چیز خوب بود. شاید هیچ بی‌ارزشی‌ای وجود نداشت. شاید دل‌ها شاد بود و در این مکان زیبا که قلب آسیا لقب گرفته‌است صدای خنده و شادی شنیده می‌شد. مردم می‌خندیدند، می‌رقصیدند، آزاد بودند، باارزش بودند… نه مثل امروز که چون علف‌های هرز، بی‌اهمیت شمرده می‌شوند و کسی هم کاری نمی‌کند.

سیلابی آمد و همه غله‌ها را در زمین خُرد کرد. نماند تا جوانه بزنند، سبز شوند، زیبایی بیافرینند، با نسیم برقصدند و برای خود و اطراف‌شان عطر آرامش پراکنده کنند. همان‌جا بود که «خوبی‌ها» رفتند و جای‌شان را به «بدی‌ها» دادند.

ما افغانستان را «قلب آسیا» می‌خوانیم؛ اما او دیگر قلب ندارد. دیگر تپشی ندارد. مردمش، همان «خورده‌های» درونش، اسیر شده‌اند. طوفانی آمد و با خود، جوانی هزاران نفر را برد. قلب‌های‌شان را از تپش انداخت. شاید جسم‌شان زنده باشد؛ اما روح‌شان به خواب زمستانی فرو رفته است.

زنان اسیر شدند. بسیاری مهاجرت‌های سخت را انتخاب کردند. از کشور، از خانه، از جایی که به آن تعلق داشتند، دور شدند و برای روزی که دوباره برگردند، چندان امید ندارند.

زن و دختر بودن، تبدیل به ماجرای  سخت شد‌ه اند. ارزش‌شان با صفر ضرب می‌شود. دروازه‌های علم به روی شان بسته شده است. رنگ‌های روشن و نشاط‌آور برای شان حرام شده، جز رنگ سیاه که در آن غم و بیچارگی است. لباس‌ها محدود شده است، همه‌چیز شکلی غیرقابل‌تصور به خود گرفته است. همه می‌خواستند بخوانند، پرواز کنند؛ اما بال‌های‌شان را قیچی زده و زخمی و خون‌آلود شده‌اند تا نتوانند به قله برسند.

ظلم و خشونت چنان فشرده شده که برخی را مجبور به دور شدن از وطن کرده است. رفتند تا دوباره بال‌های‌شان را محکم‌تر بسازند، تا چیزی نتواند زخمی‌شان کند، تا دوباره رشد کنند، مهارت بیاموزند و به کشوری بازگردند که بوی آزادی بدهد. کشور زیبا بسازند، جای زندگی که در آن بتوانند بخندند، عاشق شوند و کاری که دوست دارند انجام دهند، نه اینکه صرف زنده باشند و از زندگی چیزی دستگیرشان نشود.

قربانی‌ترین‌های این ماجرا، زنان بودند. کسانی که روح‌شان گرفته شده، شادی‌شان به اشک تبدیل شده‌است؛ اما همین اشک، به آنان قدرت داد تا محکم‌تر قدم بردارند، با امید، با ایمان، با باور به خود، به چیزی که می‌خواهند تلاش کنند و برسند. فهمیدند که هیچ‌کس قهرمان زندگی‌شان نیست، جز خودشان. آن‌ها هستند که به زندگی‌شان رنگ و روح می‌دهند. پس حرکت کردند و دیگر کنج خانه را برای همیشه رها کردند.

امروز، زنان قوی‌تر از دیروز ایستاده‌اند. آمده‌اند تا گل‌های خشک‌شده را دوباره آبیاری کنند. تا آن‌ها را به گل‌های تازه با نوری درخشان‌تر بدل سازند. خودشان تخم بکارند، خودشان سبز کنند، خودشان بسازند. باور دارند که پایان این ماجرا، پیروزی از آنِ آن‌هاست.

نویسنده: ریحانه صفدری

Share via
Copy link