یک سال دیگر هم گذشت. یک سال دیگر هم به دو سال گذشته اضافه شد که ناامیدیهای ما را بیشتر کند. یک سال دیگر هم بدون چوکی، میز و خانم معلم گذشت تا بازهم حسرت روزهای بودن در مکتب را بیشتر داشته باشیم. یک سال دیگر هم بدون دیدار همصنفیهایم در مکتب سپری شد تا پشت روزهایی که با هم شاد بودیم و از آینده و آروزهای خود حرف میزدیم، بیشتر دلتنگ شویم.
یک سال دیگر هم بدون زنگ تفریح گذشت؛ بدون آن ساعتهای خستهکنِ ریاضی و پشتو، بدون اینکه در راه مکتب پُفک و پاپر بخریم و بخوریم و با هم از خوشحالیها و باهم بودنهای هم تجلیل کنیم.
بدون اینکه برای نان خشکی که از خانه میآوردیم دعوا کنیم، بدون شکستن یخ بوتلهای پلاستیکی، بدون رقابت برای گرفتن نام آن دخترهایی که در غیاب استاد بینظمی میکردند، بدون رقص و شادی در صنف و طبلزدنهای همصنفیهای شوخ و شوقی ما…!
گذشت، بیآنکه کیف همدیگر را بگردیم تا چیزی برای خوردن پیدا کنیم؛ بدون اذیتکردن صنفهای پهلو، بدون نوبت نوکری، بدون ایستادن زیر آفتاب سوزان ظهر و گرمی چاشت که میگفتیم کاش امروز اینقدر هوا گرم نمیبود.
سه سال از عمر شبیه به هم گذشت، هیچچیزی تغییر نکرد و کسی برای امیدواری ما کاری نکردند. نه به صنف بالاتر رفتیم، نه به صنف پایینتر افتادیم که بازهم برای سال دیگر آمادگی میگرفتیم.
روزهایی که استاد نمیآمد، گاهی همصنفی ما پنهانی موبایل میآورد. دروازه و کلکینها را محکم میبستیم و پردهها را پایین میکردیم. بعد، آهنگی با صدای ملایم پخش میکردیم و به سر و کلهی هم میچسبیدیم.
روزهایی هم که نه استاد بود و نه موبایل، طبلزنان صنف، آمادهباش بودند و فضا را کاملا تبدیل میکردند.
روی میز مخصوص ضربه میزدند و ریتمی جذاب میساختند. ما هم همراهشان گاهی میرقصیدیم، گاهی شوخی میکردیم یا از آنها تقلید میکردیم تا ما هم یاد بگیریم.
صنفهای دیگر درس داشتند، سالن خلوت بود و صدای ضربهها واضح در فضا میپیچید. هر استادی که رد میشد، به دروازه ضربه میزد تا ساکت شویم و مزاحم دیگران نباشیم، اما ما به دیوانگی خود ادامه میدادیم و حرفهای آن استاد را ناشنیده میگرفتیم.
سه سال گذشت، بدون اینکه برای گرفتن امضای طریق تعلیم از یک استاد به استاد دیگر برویم، بدون سر و صدای سرمعلم، بدون فریادهای استاد ریاضی، بدون اذیتکردن استاد پشتو و…
سه سال را بدون هیچکدام از اینها گذراندیم، بیآنکه حرفی بزنم، یا شکایتی بکنم.
اصلاً به کی شکایت کنم؟ به خدا؟
سه سال است که با او حرف میزنم، ولی چیزی تغییر نکرده.
شاید نمیشنود، شاید سرش شلوغ است… یا شاید هم من بندهی خوبی نبودهام. از چه برایش بگویم؟ از دردی که سه سال است تحمل میکنم؟ از اشکهای شبانه و پنهانی روی سجاده یا روی بالش خواب؟
از رؤیاها و برنامههایی که به هم خوردند؟
از کی بگویم؟ از خودم؟
از نگرانیهای مادرم؟
از دعاهایی که برای ما میکرد؟
از پدرم بگویم؟ از غم درونش برای چهار دخترش؟ از حسرتش برای دیدن دختر بزرگش در لباس فراغت؟
از خواهر بزرگم، بگویم؟ که فقط یک سمستر تا پایان دانشگاهش مانده بود؟ از رؤیاهای روز فراغتش بگویم که هیچوقت برآورده نشد؟
یا از خواهر کوچکم، که نگران آیندهاش است، مبادا مکاتب برای او هم بسته شود؟
در این سه سال، همهچیز واژگون شد؛ همهچیز.
قصههای نگفته زیاد است؛ اما نمیدانم از کی بگویم و از کجا شروع کنم.
هر وقت همصنفیهایم را میبینم، خاطرات مکتب از جلوی چشمم مثل باد میگذرد و خاطرهها را زنده میکنیم و میپرسیم: «آیا ممکن است آن روزها دوباره برگردد، همهچیز مثل قبل شود، ما دوباره بدون هیچ ترسی به مکتب برویم؟»
امید و باور دارم؛
امید دارم به خدایم، شاید روزی صدای ما را بشنود.
باور دارم به رؤیاهایم که در این سه سال بافتم.
باور دارم به اهدافی که برای خودم مشخص کردم.
باور دارم به دعاهای مادرم، به آرزوها و تلاشهای پدرم و به الهامبخش بودن خواهرم.
شاید این سه سال سخت گذشته باشد؛ اما من هم قویتر از قبل شدم. گاهی فکر میکنم اگر این اتفاق نمیافتاد، حالا این «من» وجود نداشت؛ منِ قوی، منِ توانا، منِ صبور، منِ مبارز.
نویسنده: فاطمه مهدوی