شهر پر از صداست. پر از فریادهایی که هرگز خاموش نمیشوند، پر از بوقهای که انگار خشم خود را به زمین و زمان میپاشند، پر از آدمهایی که با عجله از کنار هم میگذرند، بدون آن که حتی به چشمان یکدیگر نگاه کنند. هر جا که میروی، یا کسی در حال فریادزدن است یا در حال دویدن یا عجله دارد یا درگیر مشغلهای است که انگار مهمترین چیز دنیا است؛ اما برای من و فریده، همهی اینها معنای خستگی میدهد. خستگیای که به استخوانهای ما رسیده و هر روز سنگینتر میشود.
برای فرار از این خستگی، از این هیاهو، هر جمعه به جایی میرویم که شاید برای دیگران عجیب باشد؛ اما برای ما امنترین و آرامترین نقطهی این شهر است. آنجا «قبرستان» است.
ما هر بار که از همهچیز و همهکس خسته میشویم، وقتی حس میکنیم که دیگر جایی در این شهر برای نفسکشیدن نداریم، وقتی قلب ما از سنگینی روزها به تنگ میآید، دستهای هم را میگیریم و بدون هیچ حرفی راهی آنجا میشویم. نیازی نیست که به هم بگوییم چرا، چون هر دو خوب میدانیم که این مکان، تنها پناهگاه امن ماست.
آرامش؛ در میان سنگ های سرد قبرستان، آنجا ساکت و آرام است.
برخلاف تمام شهر، اینجا کسی عجلهای ندارد. مردگانی که زیر این خاکها خفتهاند، هیچ انتظاری از کسی ندارند، هیچ نگاهی قضاوتگرانهای اینجا نیست. تنها چیزی که هست، سکوت است. سکوتی که گاهی با صدای خشخش برگهای خشکیدهی که در باد میرقصند، یا صدای وزش بادی که در لابهلای درختان قدیمی میپیچد، شکسته میشود؛ اما این صداها آرامش دارند، نه مثل بوق موترها و فریادهای مردم در خیابانها که آرامش را از آدم میگیرد.
میان قبرها قدم میزنیم، بدون این که بدانیم به کجا میرویم. گاهی روی یکی از سنگهای سرد قبرها مینشینیم، گاهی در میان درختهای خشکیده پنهان میشویم و فقط به اطراف نگاه میکنیم. اینجا، هیچکس از ما نمیپرسد که چرا ناراحتیم، هیچ کس از ما نمیخواهد که قوی باشیم، امیدوار باشیم، مثل دیگران تظاهر کنیم که زندگی خوب است. اینجا میتوانیم خود ما باشیم.
گاهی برای ساعتهای طولانی، فقط به نامهایی که روی سنگها حک شده است، نگاه میکنیم. بعضیها هنوز تازهاند، بعضیها چنان کهنه شدهاند که به سختی میتوان نامی از آنها خواند. فکر میکنم هر کدام از این نامها، داستانی دارند. آدمهایی که روزی خندیدهاند، گریه کردهاند، ناامید شدهاند؛ اما حالا هیچکدام از آنها دیگر اینجا نیستند. این فکر نه مرا میترساند و نه غمگینم میکند. فقط یادم میآورد که همهچیز موقتی است.
پشت قبرستان، یک شاهراه بزرگ قرار دارد؛ «بایپاس».
ما همیشه وقتی از بالای قبرها عبور میکنیم، نگاه ما به آن شاهراه میافتد. موترها با سرعت از کنار هم عبور میکنند، انگار هیچ کس وقت ندارد لحظهای بایستد. رانندهها برای همدیگر چراغ میزنند، بوق میزنند، با عجله از کنار هم میگذرند، درست مثل زندگی که بیوقفه در حال گذر است. زندگیای که مدام میدود، بیآن که فرصتی برای ایستادن، برای تأمل، برای نفسکشیدن داشته باشد.
ما از دور به این شاهراه نگاه میکنیم و بعد نگاه مان آرام به جایی پشت بایپاس میلغزد.
کوهی که حرف نمیزند؛ اما میفهمد. کوهِ بلند، خاموش و استوار. کوهی که همیشه آنجا ایستاده است. انگار که از ازل بوده و تا ابد هم خواهد بود؛ کویته به خصوص «هزارهتاون» به آن تکیه زدهاست.
اما هر بار که به آن نگاه میکنیم، چیزی درون ما تکان میخورد. احساس میکنم این کوه، همهی غصههای ما را در خود گرفته است. انگار که او هم مثل ما، حرفهای ناگفتهای زیادی دارد؛ اما ترجیح داده که سکوت کند.
من و فریده همیشه کنار هم مینشینیم و در سکوت به این کوه نگاه میکنیم. احساس میکنیم او ما را میفهمد، شاید بهتر از هر کسی در این دنیا حال دل ما را بفهمد. شاید کوه هم دردی دارد، شاید سالهاست که در انتظار آن است که او را درک کنند؛ اما هیچکس صدایش را نمیشنود.
گاهی فریده آهی میکشد و با انگشت، روی خاک خطی نامفهوم میکشد. من چیزی نمیگویم؛ چون میدانم بعضی دردها را نمیتوان در قالب کلمهها ریخت. بعضی زخمها فقط باید در سکوت میان دو نفر تقسیم شوند. گاهی فقط با یک نگاه، با یک نفس عمیق، تمام حرفهای ناگفتهی ما را به هم میرسانیم.
شاید اگر کسی ما را ببیند، بپرسد که چرا هر هفته به قبرستان میآییم؟ چرا جای دیگری نمیرویم؟ چرا در میان زندگی، به جایی پناه میبریم که پر از مرگ است؟ اما حقیقت این است که در این شهر، جایی برای ما وجود ندارد.
ما در سرکها جایی نداریم. در میان جمعیت، در میان روزمرگی آدمهایی که به چهرههای شان نقاب زدهاند، جایی برای ایستادن نیست. تنها اینجا، در میان این سنگهای سرد، در میان این سکوت، ما احساس امنیت میکنیم.
خورشید کم کم پایین میرود. سایهی کوه روی شهر میافتد. وقت رفتن است. اما برخلاف زمانی که آمده بودیم، حالا احساس بهتری داریم. سنگینی که روی قلب ما بود، کمی سبکتر شده است. آرام از جا بلند میشویم، نگاهی به قبرها، به بایپاس، به کوه میاندازیم و بر میگردیم.
اما میدانیم که هفتهی بعد، دوباره اینجا خواهیم بود. در همین نقطهی سکوت، در کنار همین سنگها، در برابر همین کوه خاموش.
نویسنده: فایزه حقجو افتخاری