یکی از دانشآموزانم، خانم صابره، یک خانم جوان بااستعداد، لایق و پرتلاش است. وقتی برای اولینبار با او آشنا شدم، هیچکس نمیتوانست حدس بزند که پشت لبخند و نگاه قاطعش، داستانی تلخ و پر از درد نهفته باشد. او یکی از آن دسته از انسانهایی است که همیشه در تلاش و همواره در حال پیشرفت و تغییر است. اما در عین حال تجربههای زندگی او نشان میدهد که گاهی زندگی چیزی فراتر از تلاش و سختکوشی است.
یک روز، از شاگردانم خواستم که خاطرات خوب خود را از سال گذشته بنویسند. بیشتر شاگردان خاطرات شیرین و خوشایند خود را آوردند. یادآوری روزهای خوب، جشنها و موفقیتها و حتا دستاوردهای کوچک شخصی برای همهی آنها آسان بود؛ اما وقتی نوبت به صابره رسید، او برخلاف بقیه از جای خود بلند شد و گفت: «استاد سال گذشته برای من هیچ خاطرهی خوبی نداشت. اجازه میدهید مقالهام را بخوانم؟»
من متوجه شدم که پشت این جمله چیزی فراتر از یک درخواست ساده برای کسب اجازهی خواندن مقاله نهفته است. با دلی پر از کنجکاوی و نگرانی، به او اجازه دادم تا داستان خود را بازگو کند. صابره با صدای آرام و محکم شروع به خواندن و داستان زندگیاش را با ما شریک کرد. او گفت که در اوایل همان سال، زمانی که هیچکس هیچگونه تصویر و تصوری از آینده نداشت، به سرطان مبتلا شده بود.
در حالی که همهی ما در دنیای خود غرق بودیم و دغدغههای روزمرهی خود را داشتیم، صابره با یک دنیای کاملاً متفاوت روبرو شد. او در ادامه گفت: «وقتی داکتر به من گفت مریض هستم، اولین چیزی که به ذهنم رسید تنها به پسر یازده سالهام فکر کردم. وقتی پسرم دو ماهه بود، شوهرم به اندونیزی رفته است و حالا پسرم بعد از من هیچ کسی را نخواهد داشت که از او مراقبت کند. من تمام این سالها به سختی زندگی کردهام و حالا به این فکر میکردم که چه بر سر پسرم خواهد آمد. او که فقط به من نیاز دارد، باید با مریضی و مرگ من کنار بیاید.»
داستان صابره از آنجا که برای بسیاری از ما ممکن است یک کابوس وحشتناک باشد، چیزی فراتر از تصور بود. او گفت که به دلیل فقر شدید، توان مالی برای درمان بیماریاش را نداشت. شرایط زندگیاش به گونهای بود که حتا خواب درمان و علاج خود را نمیدید. با این حال، صابره تسلیم نشد. او با وجود تمامی مشکلات و محدودیتها، با کمک دوستان و آشنایان و با عزم راسخ و باور به تواناییهای خود، توانست از این بیماری رهایی یابد.
آنچه که مرا بیش از هر چیز تحت تاثیر قرار داد، این بود که پس از سه ماه از عمل جراحیاش، به سوادآموزی پیوست. او گفت: «درست سه ماه پس از عمل جراحیام، به سوادآموزی پیوستم. حالا من کسی شدهام که میخواهم زندگیام را به شکلی که خودم میخواهم زندگی کنم. من دیگر نمیخواهم فقط برای بقا زندگی کنم؛ بلکه میخواهم هدفی بزرگتر و روشنتر برای زندگیام داشته باشم.»
این جملههای ساده؛ ولی پر از قدرت و عزم، نشاندهندهی یک تغییر عمیق در درون او بود. او دیگر به بیماری به عنوان پایان داستان نگاه نمیکرد، بلکه آن را شروعی برای یک فصل جدید در زندگیاش میدید. او تصمیم گرفته بود که نه تنها از درد و رنجهای خود عبور کند، بلکه به دیگران نشان دهد که چگونه میتوان از هر چالش بزرگی عبور کرد و به سوی زندگی بهتر حرکت کرد.
وقتی صابره داستان خود را برای همصنفیهایش تعریف کرد، تاثیر آن در لحظه بر همه واضح بود. صدای او پر از احساس و انگیزه بود. او نه تنها به دیگران قوت قلب داد، بلکه نشان داد که چگونه باید با مشکلات روبرو شد. صابره با تعریف داستان خود، نشان داد که چطور با تکیه بر اراده و تلاش میتوان بر سختیها غلبه کرد. او به همصنفیهایش آموخت که هیچ چیزی نمیتواند آنها را به جز نداشتن باور کامل به خود، برای رسیدن به اهداف شان متوقف کند.
ما اغلب نمیتوانیم غم و خوشی یک فرد را تنها از چهرهاش بخوانیم. بسیاری از افراد در زندگی روزمرهی خود، حتا زمانی که در سختی هستند، لبخند میزنند و چهرهی خوشحال از خود نشان میدهند؛ اما پشت این لبخندها ممکن است داستانهایی پنهان باشد که هیچکس از آنها خبر ندارد. داستان صابره برای من به یک درس بزرگ تبدیل شد. او به من آموخت که همیشه باید قدر تلاشها و مبارزات دیگران را بدانیم و هرگز کسی را بر اساس ظاهر یا رفتارهای سطحی قضاوت نکنیم.
از آن روز به بعد، صابره برای من نه تنها یک دانشآموز، بلکه یک الگو شد. او یکی از قویترین زنانی است که تا به امروز شناختهام. او نمایانگر همهی زنان افغانستان است که با وجود تمام سختیها و چالشهایی که زندگی برای شان میآورد، هرگز تسلیم نمیشوند و همیشه به دنبال بهتر شدن اند. صابره برای ما همگی امید شده است، امید به این که هیچچیزی به جز خود ما نمیتواند ما را متوقف کند.
نویسنده: فایزه حقجو افتخاری