وقتی همه‌چیز علیه توست!

Image

وقتی همه چیز علیه‌ توست، وقتی به نظر می‌رسد هر چیزی که می‌خواهی، از تو دورتر می‌شود، وقتی در دل شب احساس می‌کنی تمام دنیا بر دوش‌ات سنگینی می‌کند، باز هم به راهت ادامه می‌دهی. این مسیر پر از دردی است که هیچ‌کس جز خودت نمی‌فهمد. هیچ‌کس نمی‌داند وقتی به آینه نگاه می‌کنی، چقدر احساس ضعف می‌کنی، چقدر در دل شب‌ها بغض می‌کنی و چقدر آرزو داری که فقط یک لحظه، یک روز، یک ساعت، دنیای اطرافت ساکت و بی‌درد باشد.

زندگی در این سرزمین، برای دخترانی مثل من، پر از ناامیدی‌ها و محدودیت‌هاست؛ اما هنوز هم، هر روز که از خواب بیدار می‌شوم، به دنبال چیزی هستم که می‌تواند مرا زنده نگه دارد. این چیزی که همیشه در دل دارم، امید است. شاید گاهی این امید به نظر کوچک بیاید؛ اما برای من که در دنیای بی‌رحم و پر از چالش‌ها زندگی می‌کنم، همان امید کوچک، مثل نور کوچکی است که در دل تاریکی می‌درخشد.

یادم می‌آید وقتی بچه بودم، چقدر در دل خود به آینده‌ی روشن فکر می‌کردم؟ روزهایی که به مکتب می‌رفتم و تمام آرزوهایم را در دل داشتم؛ اما حالا، بعد از سال‌ها، می‌بینم که مکتب ها بسته شده‌، معلمان رفته‌اند، و به جای آن، دنیای جدیدی پیش رویم قرار گرفته که هیچ‌کدام از آن آرزوهای کودکانه را در خود ندارد.

شاید خیلی‌ها بگویند که این دنیا برای تو جایی ندارد، شاید خیلی‌ها به تو بگویند که برای یک دختر در چنین شرایطی، هیچ امیدی نیست؛ اما من، حتی وقتی که از هر طرف به بن‌بست می‌رسم، هنوز هم به راه خودم ادامه می‌دهم. شاید دیگر امید به داشتن یک آینده‌ی روشن در اینجا نباشد؛ اما من همچنان می‌جنگم، چون می‌دانم جنگیدن تنها چیزی است که نمی‌توان از من گرفت. شاید زخم‌های روحیم هر روز عمیق‌تر شود؛ اما هر زخمی که می‌زنند، باعث می‌شود که قوی‌تر از قبل برخیزم.

گاهی فکر می‌کنم که شاید تمام این سال‌ها بیهوده بوده، شاید تمام این جنگ‌ها برای چیزهایی که به آن‌ها دست پیدا نکرده‌ام، بی‌فایده باشد؛ اما در دل همین شک و تردیدها، یک چیز همیشه وجود دارد که مرا جلو می‌برد: این که هنوز زنده‌ام. هنوز قادر به نفس کشیدن هستم. هنوز می‌توانم تصمیم بگیرم. هنوز می‌توانم به فردا امیدوار باشم، حتی اگر فردا هیچ‌چیز در آن تغییر نکرده باشد.

هر روز وقتی به خانه برمی‌گردم، می‌بینم که هیچ‌چیز تغییر نکرده است. همان فقر، همان سختی، همان ظلم، همان بی‌عدالتی‌ها، هنوز جریان دارد؛ اما باز هم ادامه می‌دهم. گاهی به این فکر می‌کنم که شاید بهتر بود همه‌چیز را رها می‌کردم، شاید بهتر بود به همان جایی که می‌خواهند بروم، تسلیم می‌شدم.

اما نه، هیچ‌گاه تسلیم نخواهم شد. شاید این دنیا به من نمی‌دهد آنچه را که آرزو داشتم؛ اما یک چیز را از من نخواهد گرفت: حق انتخاب. حق ایستادن و جنگیدن.

حتی وقتی که در دل شب‌ها نمی‌توانم خوابم را پیدا کنم و اشک‌هایم روی صورتم می‌چکد، هنوز به این فکر می‌کنم که فردا شاید چیزی متفاوت باشد. شاید فردا همه‌چیز تغییر کند. شاید فردا، یک قدم دیگر به آزادی نزدیک‌تر شوم و همین فکر، همین امید کوچک، به من قدرت می‌دهد که باز هم به راه خود ادامه دهم.

این راهی که من در آن قدم می‌زنم، پر از سنگلاخ‌ها و ناامیدی‌هاست؛ اما در همین سنگلاخ‌هاست که من به خودم می‌گویم: «تو نمی‌توانی تسلیم شوی.» در دل این زمین سنگی، شاید گل‌ها نتوانند رشد کنند، اما من هنوز با تمام توانم در حال کاشتن آنها هستم. شاید این گل‌ها هرگز به بار نیایند؛ اما همان‌طور که به مسیرم ادامه می‌دهم، می‌دانم که هر گامی که برمی‌دارم، به معنی پیروزی است. پیروزی در برابر خودم. پیروزی در برابر تمام کسانی که من را به عنوان یک موجود ضعیف می‌بینند. پیروزی در برابر دنیایی که همیشه می‌خواهد مرا پایین بکشد.

این زندگی پر از درد است؛ اما وقتی به عقب نگاه می‌کنم، به هر لحظه‌ای که در آن شکست خورده‌ام و دوباره برخاسته‌ام، می‌بینم که در این همه درد و رنج، چیزی است که همیشه با من بوده: قدرت مبارزه. قدرت ایستادن و دوباره شروع کردن، حتی وقتی که هیچ‌کس نمی‌بیند، حتی وقتی که خودم هم گاهی فراموش می‌کنم که هنوز می‌توانم ادامه دهم.

نویسنده: بهار ابراهیمی

Share via
Copy link