«یک با یک مساوی نیست»

Image

از صنف اول یاد گرفتیم که یک با یک برابر است. یاد گرفتیم صداقت و راستی همیشه پیروز اند. یاد گرفتیم انسان‌های بد، بالاخره به اشتباه خود پی می‌برند و از گناهی که کرده‌اند، شرم‌سار و خجالت‌زده می‌شوند و دیگر مرتکب آن نمی‌شوند.

به‌قول «خسرو گلسرخی، شاعر ایرانی، در این زمینه شعر زیبایی دارد که می‌گوید:

«معلم پای تخته داد می‌زد 

صورتش از خشم گلگون بود 

و دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان بود

ولی آخر کلاسی‌ها

لواشک بین خود تقسیم می‌کردند

 و آن یکی در گوشه‌ای دیگر «جوانان» را ورق می‌زد.

برای اینکه بی‌خود های‌وهو می‌کرد و با آن شور بی‌پایان

 تساوی‌های جبری را نشان می‌داد

 با خطی خوانا بر تخته‌ای کز ظلمتی تاریک

 غمگین بود

 تساوی را چنین نوشت: یک با یک برابر است.

از میان جمع شاگردان یکی برخاست

همیشه یک نفر باید بپاخیزد…

به آرامی سخن سر داد:

تساوی اشتباهی فاحش و محض است.

نگاه بچه‌ها ناگه به یک سو خیره گشت

 و معلم مات بر جا ماند

 و او پرسید:

اگر یک فرد انسان، واحد یک بود،

آیا یک با یک برابر بود؟

سکوتی مدهوش‌کننده بود و سوالی سخت.

معلم خشمگین فریاد زد: آری برابر بود!

 و او با پوزخندی گفت:

اگر یک فرد انسان واحد یک بود، 

آن‌که زور و زر به دامن داشت بالا بود 

و آن‌که قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت پایین بود؟

اگر یک فرد انسان واحد یک بود،

آن‌که صورت نقره‌گون، چون قرص ماه داشت، بالا بود

 و آن سیه‌چرده که می‌نالید، پایین بود؟

اگر یک فرد انسان واحد یک بود،

این تساوی زیر و رو می‌شد!

حال می‌پرسم:

اگر یک با یک برابر بود،

نان و مال مفت‌خواران از کجا آماده می‌گردید؟

 یا چه‌کس دیوار چین‌ها را بنا می‌کرد؟

یک اگر با یک برابر بود، 

پس چه‌کس پشتش زیر بار فقر خم می‌گشت؟

یا زیر ضربه شلاق له می‌گشت؟

یک اگر با یک برابر بود،

پس چه‌کس آزادگان را در قفس می‌کرد؟

معلم ناله‌آسا گفت:

بچه‌ها در جزوه‌های خویش بنویسید:

یک با یک برابر نیست.»

وقتی گذشته را با حال مقایسه می‌کنم، انبوهی از سؤال‌های برایم پیش می‌آید: چرا امروزه یک با یک برابر نیست؟

چرا کودکی که در فقر و بدبختی زار زار گریه می‌کند و تا وقتی جوان نمی‌شود نمی‌فهمد که چرا زندگی با او این قدر بی‌رحم است و سراسر زندگی‌اش را با فقر و بدبختی می‌گذراند، کسی به او کمک نمی‌کند و تا آخر زندگی هیچ‌گاه نجات پیدا نمی‌کند؟

چرا دختران افغانستان اجازه‌ی تحصیل در کشور خودشان را ندارند؟ 

چرا ما نمی‌توانیم حرف‌هایی که نیاز است بگوییم و همیشه ما را از گفتن حرف دل ما منع می‌کنند؛ چرا ما آزادی بیان نداریم؟ 

چرا اکثر آدم‌هایی که در اطراف ما هستند، هرچند که همیشه داد از مهر و محبت و همدلی می‌زنند؛ اما وقتی به عمل کرد شان ببینی، می‌بینی که هیچ بویی از صداقت و راستی نبرده‌اند؟ 

چرا دخترانی که زیر سایه‌ی حکومت طالبان زیر بار ظلم و ستم هستند، صدای‌شان شنیده نمی‌شود؟ 

چرا در  بعضی خانواده‌ها، بزرگان ما اجازه‌ی تحصیل را برای دختران شان نمی‌دهند؟ 

چرا آنانی که نسبت به ما سالخورده‌تر اند، حرف‌های‌شان را بر ما تحمیل می‌کنند؟ 

چرا کودکان را سرکوب می‌کنند و آرزوها و رؤیاهای نوجوانان را در پیش چشمان‌شان نابود می‌سازند؟ 

چرا حق دختران سرزمینم همه‌روزه بیشتر از گذشته پایمال می‌شود؟

این سؤال‌ها مرا به دنیایی می‌برند که هیچ روزنه‌ی امید برای جواب‌های قانع‌کننده ندارد. امیدی که در کودکی داشتم، رؤیایی که داشتم، همه‌اش به حسرت تبدیل شده، اکنون که می‌بینم ما را با روزی که به رویاهای خود برسیم، خیلی دور کرده اند.

***                          ***

در مسیر رفتن به کورس، دختران زیادی را می‌بینم که به پوشیدن حجاب و بستن صورت‌شان رضایت داده‌اند، فقط برای این‌که اجازه‌ی تحصیل به آنان داده شود. با دیدن این صحنه‌ها یادم می‌آید که نسل پنجم قرار نیست متوقف شود و دست از تلاش بردارد. ما، حتی با چشم‌های بسته، به راه خود ادامه می‌دهیم و این بی‌عدالتی را از میان برمی‌داریم.

در صنف درسی، وقتی می‌بینم که دوستانم با شوق و انگیزه برای فردای بهتر تلاش می‌کنند و دیگر کسی از تاریکی حرف نمی‌زند، در دلم نوری از امید می‌تابد. دختران نسل پنجم مثل ستاره‌ها در آسمان افغانستان خواهند درخشید.

ما، دختران نسل پنجم، تاریخ‌ساز خواهیم شد؛ دخترانی که از عمق تاریکی به اوج روشنایی می‌رسند و آینده را با نور علم و انسانیت و محبت و همدلی روشن می‌سازند.

ما، امید خودما خواهیم بود و این امید را هرگز نمی‌تواند از بین ببرد.

نویسنده: دارایدخت

Share via
Copy link