نزدیک به پنج سال بلاتکلیفی؛ از ۱۳۹۹ تا امروز

Image

شبی مادرم بود و عمه‌ام که همراه خانواده‌اش قصد داشتند به ترکیه بروند. در مرز، پولیس‌های ترکیه آن‌ها را گرفتند و رد مرز کردند و سپس به هرات برگشتند. دوباره تصمیم گرفتند به ایران بروند؛ اما خبر رسید که مادرشوهر عمه‌ام فوت کرده است. همه به افغانستان برگشتند. بعد از ختم قرآن و فاتحه، به خانه‌ی ما آمدند چون پدرم نمی‌خواست خواهرش در خانه‌های کرایی زندگی کند. گفت: «بیا همراه ما زندگی کن.» ما مهمان‌خانه را برای‌شان آماده کردیم. اول با ما غذا می‌خوردند؛ اما بعد از مدتی خودشان آشپزی می‌کردند.

یک ماه گذشت. برای تولد برادرم به بازار رفتیم، خرید کردیم و کیک هم سفارش دادیم. شب خبر رسید که پدرشوهر عمه‌ام از دنیا رفته‌است. عمه جان خیلی ناراحت شد. من و عمویم کیک را آوردیم و در یخچال گذاشتیم تا خراب نشود. ختم قرآن سه چهار روز بعد برگزار شد و بعد از آن، تولد برادرم را گرفتیم. خوش گذشت، ولی نه خیلی، چون همه ناراحت بودند.

سال نو، همه به خانه‌ی کاکایم و جاهای دیگر رفتیم تا نوروز را جشن بگیریم. روز سیزده‌ی نوروز، عمه‌ام بیرون می‌رفت و من و خواهرم با او همراه می‌شدیم.

ماه رمضان فرا رسید. در همین ماه، پدرم بدون اطلاع آمد. عمویم او را از میدان هوایی گرفت و به خانه آورد. خیلی خوشحال شدیم. عمه‌ام و دخترانش هم خوشحال بودند، چون بعد از ۸ سال پدرم را می‌دیدند. آن شب یکی از بهترین شب‌ها بود. روز شانزدهم رمضان، پدر، مادرم، مادربزرگم و عمه‌ام با دخترش به وطن رفتند. وقتی برگشتند، عمه‌ام گفت که من را برای پسرش می‌خواهد. دو سه بار با پدرم صحبت کرد؛ اما پدرم قبول نمی‌کرد چون من خیلی کوچک بودم.

عمه‌ی کوچکم، دختر عمه‌ی بزرگم را برای پسرش می‌خواست. عمویم هم دختر عمه‌ام را برای پسر خودش. دختر عمه‌ام با هر دو صحبت کرد، ولی پسر عمویم را نپذیرفت و پسر خاله‌اش را قبول کرد.

عمه‌ی کوچکم می‌خواست برای خواستگاری بیاید. همان روز، عمه‌ام با پدرم حرف زد و مادربزرگم هم بود. پدرم گفت: «دخترم کوچک است.» اما عمه‌ام گفت: «فعلاً می‌گیرم، هر وقت به سن قانونی رسید، عروسی می‌کنیم.» پدرم گفت: «از خودش بپرسید. اگر قبول کرد، من هم قبول می‌کنم.» مادربزرگم از من پرسید: «می‌خواهی با پسر عمه‌ات ازدواج کنی؟» گفتم: «هرچه پدرم بگوید، من قبول دارم.»

شب بیست‌وهشتم رمضان، اقوام را دعوت کردند و بر سر من و دختر عمه‌ام شال انداختند. روز بعد، پدرم به عربستان سعودی رفت.

بعد از آن، رفتار مادربزرگم با من خیلی تغییر کرد. یک ماه تمام با من قهر بود. برایم خیلی سخت گذشت. بعد از آن آماده شدیم تا مراسم نامزدی بگیریم. خرید کردیم و مراسم را در 21 جوزای ۱۴۰۰ گرفتیم. عمه‌ام نمی‌خواست نامزدی بگیریم چون از مرگ پدر شوهرش زمان زیاد نگذشته بود. می‌گفت: «یک سال بعد مراسم می‌گیریم.» اما پدرم قبول نکرد.

پنج‌شنبه مراسم نامزدی ما برگزار شد. فردایش همراه خانواده برای چکر رفتیم. شب، به طرف زیارت سخی رفتیم، ولی بسته بود. گفتند اجازه نیست. در راه برگشت، موتر ما پنچر شد. آیسکریم گرفتیم. هوا خیلی سرد بود؛ ولی باز هم آیسکریم خوردیم.

موتر که درست شد، به خانه برگشتیم. یک هفته بعد، نامزدم با خواهرانش به ایران رفت. پدر و مادرش پول نداشتند، نرفتند. عمه‌ام خیلی مهربان بود. خیلی دوستش داشتم. همیشه مواظبم بود. وقتی بازار می‌رفت، مرا هم می‌برد. از مادرم اجازه می‌گرفتم و با او می‌رفتم. هر چیزی که می‌خرید، برای من هم می‌خرید. بعد از چند ماه، عمه‌ام و شوهرش هم به ایران رفتند. روز آخر، موقع خداحافظی، خیلی دلتنگ شدم.

من اینجا خوش بودم. نامزدم همیشه هوایم را داشت. مادر و پدر و خواهرانش خیلی خوب بودند. من هم آن‌ها را دوست داشتم. فکر می‌کنم آن‌ها هم مرا دوست دارند. با خواهرانش راحت هستم.

در 28 جوزای ۱۴۰۳، پدر نامزدم برای کارهای زمین خود به افغانستان آمد. اول عید قربان بود که رسید. گاهی به خانه‌ی ما هم می‌آمد. مادربزرگم مریض بود؛ دیابت، فشار خون، تکلیف قلبی و روماتیسم داشت. خاله‌ام و پسرهایش برای گرفتن پاسپورت به کابل آمدند. یک هفته خانه‌ی ما ماندند. من، مادرم و برادرم علی سجاد تصمیم گرفتیم که همراه خاله‌ام به غزنی برویم.

صبح ساعت ۹ موتر آمد و حرکت کردیم. به خانه‌ی خاله‌ام رسیدیم. عروس خاله برای ما غذا آماده کرده بود. غذا خوردیم و کمی استراحت کردیم. نماز شب را خواندیم، دوباره غذا خوردیم و بعد همه کنار هم نشستیم و قصه کردیم. بعد رفتیم استراحت کنیم.

من از پشه می‌ترسم. هوا گرم بود و اتاق پشه داشت. یکی دو ساعت بیدار ماندم و بعد خوابم برد. صبح نماز خواندم و صبحانه خوردیم. دختر خاله‌ام، صدیقه، گفت: «با هم به دانشگاه برویم؟» گفتم: «باشد.» فکر کردم با موتر می‌رویم، برای همین کفش پاشنه‌بلند پوشیده بودم. نیم ساعت پیاده‌روی کردیم تا دانشگاه رسیدیم. دوستانش هم در راه به ما پیوستند.

به دانشگاه رسیدیم. آن‌ها امتحان داشتند. من در حیاط نشستم. بعد از امتحان، قصد خرید داشتیم. ولی پایم زخم شده بود. گفتم: «من نمی‌توانم، برویم خانه.» وقتی رسیدیم، آرایشم را پاک کردم. بعد فهمیدم صدیقه از من ناراحت است. غذا خوردیم. به او گفتم: «برویم خانه‌ی خاله؟» گفت: «فردا می‌رویم.»

مادرم گفت: «برویم خرید.» من آماده شدم. صدیقه آمد و گفت: «چرا آرایشت را پاک کردی؟» فهمیدم به همین خاطر ناراحت شده بود.

دو ماه در افغانستان ماندیم و دوباره به ایران رفتیم.

حالا چهار سال از نامزدی ما گذشته است.

نویسنده: نازنین نظری

Share via
Copy link