در طول تاریخ، زنان و دختران در افغانستان همواره قربانی ازدواجهای اجباری بودهاند و این پدیدهی شوم هنوز هم قربانیان بسیاری از میان زنان و دختران افغانستان میگیرد. در یکی از گزارشها، منابع محلی در هرات از خودکشی یک دختر جوان به دلیل ازدواج اجباری خبر دادهاند. این خبر دوباره کابوسهای تلخ گذشته را در ذهنم زنده کرد و آن روز شوم را به یاد آوردم.
روزهایی که دخترانی با سیل آرزوها و آرمانهایشان به سوی گورستان روانه شدند. روزهایی که دخترانی همچون نازنین ۱۳ ساله، از دنیا و بیرحمیهایش خسته شدند و به خاک سپرده شدند.
به خوبی آن روز شوم را به یاد دارم. روزی که نازنین با خوردن مرگ موش، با آغوش باز به استقبال مرگ رفت. روز قبل از این تراژدی، مینا طبق روال همیشگی به خانهام آمد تا با هم به خانهی نازنین برویم. ما به شوخی برایش میگفتیم “نازی” و از آنجا روانه کورس میشدیم.
وقتی به خانهی «نازی» نزدیک شدیم، مینا نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: «امروز خیلی دیر شده، فقط بیست دقیقه تا شروع صنف مانده، که این بیست دقیقه را هم نازی برای آماده شدن خودش مصرف میکند. چون تا ما را پشت دروازه نبیند، از خواب دل نمیکند. مطمئناً امروز تنبیه میشویم.» در کمال تعجب، نازی را دیدم که با قلم و کتابچه در دستش منتظر ما بود.
به مینا گفتم: «ببین، چطور خدا ما را دوست دارد.» مینا با دیدن نازنین گفت: «آه، آفتاب از کدام طرف طلوع کرده؟» نازنین لبخندی زد و گفت: «از طرف خانه مینا.» آن روز، برخلاف یک ماه گذشته، نازنین شاد و خندان بود.
در مسیر کورس، نازی با حرفهای جالب خود، سفر را بسیار شادتر کرد. وقتی به دروازهی صنف رسیدیم، صدای احوالپرسی استاد از درون صنف به گوش رسید. مینا گفت: «شانس نداریم. حالا کی میرود اداره پیش مدیر تا ورقهی اجازه برای صنف ما بگیرد؟»
ناگهان نازی دروازهی صنف را باز کرده و با صدای بلند گفت: “May I come in?” همه شاگردان با این حرکت نازی خندیدند. استاد نیز با خنده گفت: «فکر میکردم او نازی شوخ رو ببو خورده، ولی سخت در اشتباه بودم.» در این لحظه، خندهها دوباره در کلاس پیچید.
پس از پایان کورس، برخلاف روزهای پیش، سهتایی مسیر خانه را شاد و با شوخیهای نازی طی کردیم. وقتی به نزدیک خانهی نازی رسیدیم، تصمیم گرفتیم از او خداحافظی کنیم. اما نازی آن روز قصد رفتن به خانه را نداشت. گفت: «چند دقیقه همینجا بایستید، با هم قصه کنیم.» مینا شوخی کرد: «وا نازی! یک روز روزه سکوت گرفتی، یک روز هم از این پرگوییات!»
نازی که در آن لحظه خوشحال به نظر میرسید، ابتدا من و سپس مینا را محکم به آغوش کشید و خداحافظی کرد. حتی دو یا سه بار گفت: «دخترها، دوستتان دارم.» مینا به شوخی گفت: «اگر ما را دوست داری، پس لطفاً صبحها قبل از آمدن ما مثل امروز آماده باش!» نازی لبخند زد و گفت: «چشم.»
فردا روزی جدید بود و ما همچنان منتظر بودیم که مشکل نازی حل شده باشد؛ اما بهناگهان، خبری ناخوشایند به گوش رسید.
وقتی به خانهی نازی نزدیک شدیم، صدای ناله و گریه از آنجا به گوش میرسید. مینا گفت: «بنظرم کسی فوت کرده، خدا بیامرزش.» هرچه نزدیکتر شدیم، صدای ناله و گریه بیشتر شد و نام نازی به طور مکرر شنیده میشد.
با عجله وارد حویلی شدیم. صدای گریهی مادر نازی حالا واضحتر و بلندتر به گوش میرسید. هیچکسی متوجه حضور ما نشده بود، زیرا همه مشغول گریه برای مرگ نازی بودند. از خانم همسایهای که مشغول تهیه آب قند برای مادر نازی بود، پرسیدیم: «خاله، نازی چی شده؟»
چشمان خانم همسایه از اشک پر شد و گفت: «نازی خودکشی کرده.» با شنیدن این جمله، بدنم یخ کرد. نمیتوانستم به حرفهای او باور کنم. جملهاش را دوباره زمزمه کردم: «خودکشی کرده؟» او پاسخ داد: «بله، دیشب مرگ موش خورده و وقتی به شفاخانه بردند، داکتر گفته ناوقت آوردهاند و مریض جانش را از دست داده است.»
مینا شروع به گریه کرد؛ اما من همچنان در شوک بودم. به اتاقی که جسد نازی در آنجا بود نزدیک شدیم. صدای گریهی مادرش همچنان به گوش میرسید. وقتی وارد اتاق شدم، چشمم به جسم بیجان نازی خورد. صورت رنگپریدهاش باعث شد اشک از چشمانم سرازیر شود.
لبخند و شوخیهای دیروز او به یادم آمد و باز هم اشکهایم ریخت. جملهای که دیروز گفته بود: «تا فردا، کی زنده است و کی مرده»، در ذهنم طنینانداز شد.
نازی قربانی ازدواج اجباری شده بود. او برای فرار از ازدواج اجباری به مرگ پناه برد. چرا زنان و دختران افغانستان همیشه قربانی ازدواجهای اجباری هستند؟ این معمایی است که هنوز در ذهنم حل نشده باقی مانده است.
نویسنده: فاطمه علیزاده