سال اول حکومت طالبان بود. من در یکی از مراکز آموزشی برای آموختن زبان انگلیسی میرفتم. روزها یکی پس از دیگری میگذشت و روز به روز محدودیتها بر ما بیشتر میشد و ما نگرانتر میشدیم. استادان هر روز به ما میگفتند که حجاب خود را رعایت کنیم. دیگر از این جمله خسته شده بودم؛ ولی به خاطر اهداف و رؤیاهای خود باید به این فرمان گوش میکردیم. یک روز وارد کلاس شدم و استاد دنبالم آمد و به من گفت: «هی دختر، ایستاد شو!» من هم ایستادم و او رو به من کرد و گفت: «چرا حجاب نمیکنی؟ چرا موهایت معلوم میشود؟ یا حجاب یا دیگر نمیتوانی اینجا بیایی.» حتی تهدید کرد و گفت: «اگر این بار تکرار شود، خودم از دستت گرفته و پیش طالبان (امر به معروف) میبرم.»
من که دیگر زبانم بند آمده بود، تنها جملهای که تکرار میکردم این بود: «خوب است استاد.» از ترس زبانم بند آمده بود. استاد از کلاس بیرون شد و من سر جایم نشستم. اشک در چشمانم حلقه زده بود و بغض گلویم را میفشرد و هزاران سوال در ذهنم گیر کرده بود. چرا من باید اینقدر تهدید و تحقیر شوم؟ چرا به خاطر یک تار مویم، سرزنش شوم، مگر من یک انسان نیستم؟ آیا «دختر بودن و زن بودن جرم است؟» اینکه یک دختر و یک زن هستم باید با من اینگونه رفتار شود؟ این روز را با سختی شب کردم. روزی که شب نمیشد و شب اش که سحر نداشت و شب تا صبح این سوالها و این حرف ها ذهنم را مشغول کرده بود و خواب را از چشمانم ربوده بود.
فردا وقتی از خواب بیدار شدم، دوباره چراغی از امید در دلم روشن شد. یک حرف که استادم در درسهای توانمندی سازی گفته بود: «دخترانم یک مثال از ملا نصر الدین است و این حرف را همیشه به یاد داشته باشید؛ هیچ وقت از پیش روی حاکم و از پشت سر قاطر تیر نشوید. چرا ؟ چون وقتی از پیش روی حاکم تیر شوید، چه کار داشته باشید، چه نداشته باشید، سر و کار تان به فحش، شکنجه، زندان، لتوکوپ، توهین و حتی مرگ میافتد. اگر از پشت قاطر تیر شوی لگد محکم نصیب تان می شود. چون طالبان از پیش رو، حاکم و از پشت سر، قاطر اند.»
این حرفهایی که باعث شده بود درست نمیتوانستم به خواست خود لباس بپوشم، به خواست خود رنگ لباسم را انتخاب کنم، مرا اذیت میکرد. باید این شرایط را قبول کرده و از اینکه یک دختر و یک زن هستم نباید از این واقعیت خود ناراحت باشم، بلکه باید این واقعیت خود را درک کنم و این شرایط سخت را برایم به فرصت تبدیل کرده و باید خود را به موفقیت برسانم. باید به رویای که دارم برسم. به خاطر رؤیاها و اهدافی که در زندگیام دارم باید این چیزها را بپذیریم تا به رویایی که قول رسیدن داده ام، برسم.
به جای اینکه به این شرایط سخت فکر کنم باید راه حل برایش پیدا کنم که اگر امروز میگویند که حجاب کنید میکنم. این چیزی بدی نیست. کافیست بگذارند درس بخوانم. من به عنوان یک دختر از جامعهای که «زن بودن و دختر بودن» را جرم میدانند، باید سالم بمانم و به رویاهایم برسم.
در نهایت این حرفهای استادم باعث شد که دیگر به حرفهای محدودکننده توجه نکنم. بعد آن روز تصمیم گرفتم که نگذارم دیگر بخاطر حجابم مرا تهدید و از درس محروم کنند. تصمیم گرفتم که با شجاعت و استقامت تلاش کنم. این زنجیر تحقیر، محدودیت، بیعدالتی و نابرابری را از جامعه و کشورم پاک کنم. بعد آن روز قوی شدهام، به خود باور دارم که میتوانم و این تلاش و قوی بودنم نمادی از شجاعت، استقامت، زن بودن و دختر بودنم است که تحت هیچ شرایط سختی از رویا و بلند پروازی خود دست نکشیده ام، بلکه صادقانه و با باورمندی کامل تلاش میکنم. حالا به جای تیر شدن از پیش روی حاکم و پشت سر قاطر، خودم و دختران این سرزمین را از این غل و غشها نجات می دهم.
حالا با این درسی که گرفته ام، به تمام زنان و دختران میگویم: «ما خورشیدی هستیم که پشت هیچ ابری پنهان نمیمانیم و تحت هر فشار و سختی درخشانتر و مقاومتر میشویم. امروز هم به خاطر همین بلندپرواز بودنم، رؤیای بزرگی که دارم زندهام و به این محدودیتها به چشم یک اتفاق خوب نگاه میکنم. به خود این احساس را میدهم که این مشکلات مرا قویتر میسازد و نباید در برابر این محدودیتها و سختیها سر خم کنم و باید به راهم ادامه بدهم، تا نسلهای بعدی مثل ما به خاطر جنسیت خود اینگونه از حق ابتداییشان محروم نشوند.
نویسنده: حمیده احمدی