• خانه
  • جوانان
  • سیدالشهدا و موعود؛ تیغی بران بر خاطره‌های دانش‌آموزی‌ام

سیدالشهدا و موعود؛ تیغی بران بر خاطره‌های دانش‌آموزی‌ام

Image

آن روز از شدت هیجان در پوست خود نمی‌گنجیدم. هرچه به عید نزدیک‌تر می‌شدیم، لحظه‌شماری‌هایم نیز بیشتر می‌شد. احساس غرور می‌کردم، زیرا امسال برای خودم خانمی شده بودم. این اولین سالی بود که توانسته بودم مانند یک دختر بالغ روزه بگیرم. به همین دلیل، برای عید برنامه‌ریزی‌های ویژه‌ای داشتم. لباسی که دوست داشتم، کفش‌های مورد علاقه‌ام و هر آنچه به نظرم زیبا می‌آمد، خریدم.

آن روز با شوقی ناشی از هیجان راهی بازار شدم. با این‌که همیشه با مادرم به خرید می‌رفتم؛ اما این‌بار چون او بسیار خسته بود، نخواستم اذیتش کنم. سوار بر بایسکیل‌ام شدم، از در حیاط خارج شدم و چون کودک درونم بیش از حد فعال بود، با تایر بایسکیل، تشله‌های پسرانی را که در کوچه بازی می‌کردند، داخل جوی انداختم. لبخندی شیطانی زدم و مسخره‌ی‌شان کردم.

آن‌ها هم که کار دیگری نمی‌توانستند بکنند ـ چون از من می‌ترسیدند؛ من زورگوی محل بودم ـ فقط با خشم به من نگاه می‌کردند و چیزی نمی‌گفتند.

در کوچه‌ها گشتم و برگشتم. به‌محض ورود به کوچه‌ی خود ما، دیدم یکی از زنان همسایه به سر و صورتش می‌کوبد و می‌دود. این صحنه را خوب به یاد دارم. او زنی باوقار و صبور بود. چه چیزی او را به این حال و روز انداخته بود که این‌گونه فریاد می‌زد: «وای دخترم، وای دخترم…»

نمی‌دانم چرا، اما ترس تمام وجودم را فرا گرفت. با سرعت دویدم و بایسکیل‌ام را رها کردم. با اضطراب پرسیدم: «خاله، چه اتفاقی افتاده؟ چیزی شده؟»

او که گوش‌هایش کر شده بود، گویا صدایم را نمی‌شنید. با عجله رفتم و از یکی از دخترانی که در کوچه ایستاده بود پرسیدم چه اتفاقی افتاده است. او هم با استرس گفت: «لیسه‌ی چهل دختران انتحاری شده است. دختر این خاله هم آن‌جا بود.»

با شنیدن این جمله، احساس کردم گویا آب سردی از فرق سرم پایین ریخت. ناخودآگاه، اجسادی که دو سال پیش در کورس موعود دیده بودم، جلوی چشمانم مجسم شدند.

نمی‌دانم چرا این‌قدر بی‌حال شدم. نفهمیدم چگونه خودم را به خانه رساندم. حتی یادم رفته بود بایسکیل‌ام را بردارم. وقتی وارد دروازه‌ی خانه شدم، دیدم صورت خواهرم از شدت گریه نم‌ناک است و خیره به صفحه‌ی گوشی‌اش مانده‌است. نزدیکش شدم و دیدم چشمانش روی تصویری از دختری که لباس مکتب به تن دارد و در خون غرق شده، قفل شده‌اند. حتی صدایم را نمی‌شنید. گوشی را از دستش گرفتم، اما او همچون جسمی بی‌جان، هیچ حرکتی نداشت.

من یکی‌یکی آن تصاویر را دیدم: دخترانی که در خون غلتیده بودند، کفش‌های پاره‌ای که بی‌صاحب روی جاده‌ها افتاده بودند، کتاب‌هایی که با خون رنگ‌آمیزی شده بودند و مردمی که در حال فرار و نجات جان‌شان بودند.

«می‌بینی، نه؟ 

به چه جرمی؟ 

به چه حقی؟ 

چرا؟ 

تو مگر خدا نیستی؟ 

آیا تو معبودی نیستی که مخالف ذلت بندگانش هستی؟ 

پاسخ این ذلت را چگونه می‌دهی؟»

دیگر هیچ اشتیاقی برای ادامه نداشتم. تازه مدتی بود که بعد از واقعه‌ی موعود، ذهنم را ذره‌ای آرام کرده بودم. اما دیگر… به چه امیدی؟ با چه جرأتی؟

مگر ممکن است توان قدم برداشتن در وجودم باقی مانده باشد؟ 

من امروز شاهد پرپر شدن هم‌سن‌وسال‌هایم بودم. امروز هم‌جنسانم، خواهرانم، به خاک و خون کشیده شده بودند، بدون آن‌که کاری از دستم برآید. ممکن است این، عاقبت من نیز باشد.

من در سیزده‌سالگی‌ام، عمق درد، عمق شکستگی و اوج ناامیدی را تجربه کردم. این، دردناک‌ترین روز زندگی من بود.

حالا قریب به چهار سال است که از آن واقعه می‌گذرد و من هنوز هم آن روز را خوب به خاطر دارم.

واقعه‌ی آن روز، همانند تیغی بر رگ‌های قلبم فرود آمد و زخم عمیقی درون قلبم ایجاد کرد. هرگاه ناامید می‌شوم و خودم را پوچ می‌پندارم، تلنگری بر قلبم وارد می‌شود.

تمام رویدادهایی را که به چشم دیده‌ام، برایم یادآوری می‌کند و می‌گوید: مگر تو همانی نیستی که باید با بی‌عدالتی‌ها مبارزه کنی؟

برایم یادآوری می‌کند که حتی برای شهدایی که بی‌هیچ گناهی کشته شده‌اند و بدون هیچ بازخواستی به دست فراموشی سپرده شده‌اند، باید بجنگم!

و فکر می‌کنم این همان «آرمان» من باشد؛ زیرا حتی اگر به قیمت جانم تمام شود، می‌خواهم پاسخ همه‌ی این بی‌عدالتی‌ها را بدهم و با دنیایی که سیاست‌های شیطانی، لطف‌های دروغین و فریب‌های بی‌پایان بر آن حاکم است، وارد جنگ شوم.

من این توفیق را از خداوند می‌خواهم تا به من قوت و روحیه‌ای برای تحقق این آرمان بدهد.

نویسنده: هاجر هاشمی

Share via
Copy link