بهعنوان یک دختر در افغانستان، رویایی در دل دارم که هر روز با فکر کردن به آن زندگی میکنم؛ اما در واقعیت، زندگیام هنوز پر از مشکلاتیست که با آنها دستوپنجه نرم میکنم. هیچچیز کامل نیست و از هر طرف که نگاه میکنم، چیزی میلنگد. انگار نه میتوانم آنچه را که میخواهم بهدست بیاورم و نه آنچه را که باید انجام دهم، عملی کنم.
در کشورم وضعیتی سایه افکنده است که مردم حتی نان و خوراک کافی ندارند. دخترانی هستند که از تحصیل بازماندهاند، مردانی که در دل تاریکی و سرمای زمستان برای آوردن لقمهای نان برای خانوادههای هفتنفریشان و یا بیشتر از آن، تلاش میکنند تا از کمبودیها جلوگیری کنند. استادانی هستند که با انگیزه به مکتب میآیند تا شاگردانی را تربیت کنند که آیندهی کشور را تغییر دهند. دخترانی هستند که تلاش میکنند جرم دختر بودن را از دل جامعه به قدرت تبدیل کنند. مادرانی هستند که فرزندانی به دنیا میآورند تا برای جامعه مفید باشند. شاگردانی هستند که با امید رسیدن به رویاهایشان درس میخوانند؛ اما همه به شکلی دستوپایشان بسته شده است و نمیتوانند به آنچه واقعاً میخواهند برسند.
من، بعد از سقوط جمهوریت و بازگشت طالبان، امیدم را به رسیدن به هدفم از دست داده بودم. فکر میکردم زندگی ما رو به نابودیست و این اندیشه که هر روز ممکن است بدتر شود، باعث شده بود که خودم را گم کنم و هدفم را فراموش کنم.
روزی را به یاد دارم که در صنف مشغول سپری کردن امتحان بودم. همصنفیام به من گفت که طالبان وطن ما را تسخیر کردهاند. همان لحظه، همهچیز را فراموش کردم؛ تمام آنچه را که باید در برگهی امتحان مینوشتم، از ذهنم پاک شد. به یاد سخنان مردم افتادم که میگفتند طالبان در گذشته به زنان اجازهی تحصیل نمیدادند و حتی بیرون رفتن از خانه را برایشان ممنوع کرده بودند. چند دقیقه بعد، برگهی امتحان را تحویل دادم؛ اما چیز زیادی ننوشته بودم. فکرم درگیر این بود که چه خواهد شد و واقعا نمیدانستم چه کار کنم. وقتی از صنف بیرون آمدم، دیدم مردم مشغول کارهای روزمرهیشان هستند، انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است و همهچیز امن و امان است.
به خانه رفتم و با خودم گفتم: «چه کار کنم؟ وطنم به دست طالبان افتاده است. چطور میتوانم به هدفم برسم؟» هر کاری که از دستم برمیآمد، باید انجام میدادم. چند روزی گذشت که هیچ کاری نکردم. حتی به مکتب نرفتم. یک ماه هم گذشت و هنوز نمیدانستم چه باید بکنم. تا اینکه روزی فردی پشت دروازهی خانهی ما آمد و گفت: «ما یک برنامهی آموزشی برای دختران داریم. اگر دوست دارید نام تان برای ما بدهید.»
نامم را ثبت کردم و دو روز بعد، امتحانی برگزار شد که در آن قبول شدم. دوباره به درسهایم ادامه دادم و انگیزهی از دسترفتهام را بازیافتم. شادی و هیجانی در دلم زنده شد. شرکت در صنفهای ظرفیتسازی به من انگیزه داد تا دوباره به هدفهایم فکر کنم. دیدگاهم نسبت به هدف، واقعیت، چشمانداز و قدرت رسیدن به رویاها تغییر کرد. این برنامهها باعث شد تا به توانایی دختران سرزمینم ایمان بیاورم و جرئت پیدا کنم برای رویایم بجنگم.
امروز، هر صبح با دیدگاهی تازه و ایدهی نو از خواب بیدار میشوم. با انگیزهای که مرا به هدفم نزدیکتر میکند، روزم را آغاز میکنم. زمانم را میان کارهای مختلف تقسیم میکنم: نوشتن، درس خواندن، رفتن به کورس، یادگیری زبان انگلیسی و کمک به شاگردانی که در مضامین پایهای مانند ریاضی، فیزیک و کیمیا مشکل دارند. آموزش دادن به آنها انگیزهی قوی در من ایجاد میکند. حتی دیدنشان هیجانی در دلم برمیانگیزد. تلاش میکنم تا به آنها کمک کنم به هدفهایشان برسند.
نویسنده: بصیره مهدوی