کلمهای که در ذهنم میچرخد و به من سکوت را میدهد، همین «دختر» بودن است. در اینجا، در سرزمینام و خاکی که متولد شدهام، هرگز برایم نگفتند که تو میتوانی، تو شجاعی و صدایت در رشته کوهها صدا میزند. بلکه فقط گفتند: هیس! اینجا کسی که از دختر بودن حرف نمیزند، ما دختران و مادرانی هستیم که نگاه مردسالارانه در خانه حتا جرات مردان ما را برای پذیرش واقعیت وجودی ما گرفته است. من هم با همین واژهها و جملات زندگی کردم و سخنی از دختر بودنم نزدم و به همین سکوتی که مرا عادت دادهاند، عادت کردم و با لبخند و رضایت و سکوت ادامه دادم.
من وقتی به ندای درونی دخترانهام گوش میکنم، احساس دلتنگی میکنم، فکر میکنم برای کسی مهم نیستم و مانند یک رهگذر میان این و آن میگردم که حتی وجودم را کسی حس نمیکند؛ ولی من مانند درختیام که بارها تبر خورد و هنوز ایستاده است و با اینکه کسی او را نمیبیند و حس نمیکند، من خودم را میبینم و این وجودم را حس میکنم و در این جهان پرپیچ و خم وجود دارم.
وقتی میبینم، من همان دختریام که دردهایش را پشت چهرهی شاد و خوشحالاش پنهان کرده تا مبادا کسی اشکهایش را ببیند و او را ضعیف فکر کند، بیشتر از دیگران و قانون نانوشته در این دنیا ناامید میشوم. خیلی جاها نیاز داشتم تا یکی با من بماند و به این صداهای نشنیدهی درونم گوش کند و با همین دختر بودنم مرا بپذیرد؛ ولی خودم برای خودم هم شنونده شدم و هم گوینده تا دردهایم را در خلوت فقط به خودم بگویم و خودم، خودم را درک کنم.
وقتی میبینم، تمامی مردمان این شهر با جملهی «اگر بمیرد، نام نیکیاش به مردن او میباشد» زندگی میکنند و در جریان زمان با همین واژهها ما را نابود کردند، از عالم و آدم ناراحت میشوم؛ ولی بازهم چیزی نگفتیم، کاری نکردیم و شجاعانهتر ادامه دادیم و هرگز این سخنان را به گوشهای خود آویزان و به دلهای خود راه ندادیم.
باور کنید من فقط یک دخترم که به یک محبت، احترام و حقام نیاز دارم. باور کنید من از این دنیا نمیخواهم که به پوششام، به راه رفتنام، به موهایم، به این تنام و به این حقام قضاوتی داشته باشد و دنیا را برایم تاریک کنند. من فقط از دنیا میخواهم که گاهی به اینکه دخترم مرا نیز انسان بدانند و به من حقام را پس بدهند.
دختر بودن که گاهی برای ما جز لبخندهای پردرد چیز دیگری به همراه ندارد. تا کنون هیچ امتیازی از دختر بودن خود ندیدهایم. فقط نیش و کنایه نثار ما میکنند و حتا اگر بخواهند برای ما کاری کنند، آن را با تعبیری اینکه «دختر است» به ما نشان میدهند که ما از نگاه آنان قابل ترحم هستیم.
گاهی همین کلمه هزاران معنی و هزاران درد را در دلهای ما تازه میکند. واژهای که چهار حرف دارد؛ ولی بیشتر از میلیونها معنای متفاوت را در ذهن ما خلق میکند که دنیا را برای ما تار و تاریک میسازد. دختر کلمهی که معنای واقعی آن جز درد، خاموشی، تاریکی و رنج چیزی بیش نیست.
اما میدانی چیست؟ من هنوز به این «وجودم» باور دارم که هنوز هم همین دختر بودن میتواند مرا به دنیای از دستآورد، خوشحالی، تلاش و رویاهای قشنگ ببرد. به این امتیاز در هستی ایمان دارم؛ چونکه دختر بودن نعمت و گاهی یک خیال و آرزو میباشد که آنانیکه دختر نیستند از این نعمت و موهبت الهی بیبهره اند.
«دختران؛
شاعرانیاند پر احساس
غزل از نگاهشان میریزد!
سپیدی از موهایشان،
خنده هایشان ترانههای است عاشقانه!
دستانشان بالهایی اند،
که شوق پرواز میدهد.
در موهایشان زندگی جوانه زده
و در لبخندهایشان،
شکوفههایی است که نوید آرامش میدهند.
در نگاههای آرامشبخش آنها،
مجموعهی خارق العادهای از زیباییها موج میزند!
دیالوگ چشم هایشان،
سزاوار هزاران زیبایی است!
بیشک اگر دختری نبود،
احساس هم معنا نداشت…!»
نویسنده: حلیمه ضیا