برای لحظهای سکوت در فضا حاکم شد. تنها صدای نفسهای خودش در گوشش طنین میانداخت. سکوتی که بهطور موقت ظلمت شب را از هم میشکافت و طوفان دلش را فرو مینشاند. در گوشهی اتاق، زانوهایش را در بغل گرفته و زیر پتوی کهنهای نشسته بود. اشکها، گونههایش را به آرامی لمس میکرد. گویا اگر هقهق گریههایش بلند میشد، شدت خمپارهها، انفجارها و شلیک گلولهها بیشتر میشد. نگاهی به خواهر کوچکش انداخت که تازه خواب مهمان چشمان خستهاش شده بود. صورت دخترک در زیر نور کمرنگ ماه میدرخشید؛ اما انگار شاکی بود. شاید در دل شکایتهای بیشماری داشت. غم عمیقی را بر دل حمل میکرد. اندوه حتی در خواب هم رهایش نمیکرد و بر چهرهاش سایه انداخته بود. نگاهش را از خواهر برداشت و به ستارهها دوخت. در دل با خود میاندیشید که این ستارهها چگونه نظارهگر این همه جنایت هستند. حرفهای زیادی برای گفتن به آسمان و ستارگانش داشت؛ اما میترسید از شکستن این سکوت. شکستن سکوت شاید به قیمت فرود آمدن راکت بر آوار یکی از خانههای گلی تمام میشد.
فرخنده پانزدهمین پاییز زندگیاش را میگذراند. دختری با چشمان سیاه درشت، ابروان پرپشت، پوست گندمگون و بینی بلند که به صورتش جذابیت خاصی بخشیده بود. دختری که از آغاز تا انتها، داستان زندگیاش مملو بود از آتش، شلیک گلوله، تکه پارچههای بدن انسان و بوی خون. داستان زندگی او بوی خون میداد. بوی خون پدرش که دو ماه پس از ورود فرخنده به زمین خاکی، پارچههای بدنش در انفجار ماین در هوا پراکنده شد. هرگز نتواستند جسم او را به خاک بسپارند.
باز هم در آن شب سرد و تاریک پاییز، دلهره وجودش را تسخیر کرد و سکوت شکست. ابتدا زوزه گرگهای ولگرد که در کوههای اطراف پرسه میزدند و سپس شلیکها. باز هم شلیک، و باز هم شلیک. بعد صدای مهیبتری در فضا پیچید که بیگمان انفجار بود.
پدرکلانش آن سوی اتاق، زیر نور بیرنگ چراغ دستی قدیمی قرآن میخواند و دعا میکرد برای پایان جنگ. پیرمرد لحظهای درنگ کرد و سر از کتاب خدا بالا کرد. چشمان فرورفته در کاسهی سر که از پس شیشه خشدار عینک به سختی قابل مشاهده بود، ترس را فریاد میزد. رگبار گلوله به شدت بیشتری باریدن گرفت و اشکها که در چشمان فرخنده جمع شده بود، از خانهی چشم بیرون زدند. دستانش میلرزید و قلبش به شدت بیشتری در قفسهی سینه میکوبید. میدانست که بیرون از این اتاق و این خانه گلی، در کوهها و دشتهای اطراف و حتی در کوچه پسکوچههای خاکی روستا، همزمان با هر صدای هولناک که آرامش را از آنها میرباید، انسانی بار سفر به دیار ابدی خویش میبندد و رهسپار دنیای دیگری میشود. میدانست که هر لحظه آدمهای آن بیرون در خون خویش میغلتند و گاهی نفسهای آخر خویش را میکشند؛ اما هیچیک از طرفین کوتاه نمیآمدند. سالها این جنگ، قتل و کشتار در جریان بود ولی هیچ کسی کوتاه نمیآمد. آتش جنگ تا سپیدهدم شعلهور بود. قتل و کشتار ادامه داشت و فریادهای دلخراش به گوش میرسید.
فرخنده در تاریکی شب و سرمای جانسوز سر را بر بالش خواهر گذاشت و پلک روی هم گذاشت.
آفتاب بیریا اشعههای خویش را به زمین گسترانده و به آن نور و گرما بخشیده بود. سبزههای تازه قد کشیده در دستان باد میرقصیدند. شکوفههای درختان با رنگهای دلانگیز به زیبایی طبیعت افزوده بودند. فرخنده در صنف درسی نشسته بود و از پنجره به بیرون نگاه میکرد. ظاهراً ساعت تفریح بود. دختران و پسران کوچک به اینسو و آنسو میدویدند. صدای خندهها و همهمههایشان در هم تنیده در هوا میپیچید. او نگاهش را از پنجره به سوی میز روبهرو چرخاند. کتابها، کتابچهها و قلمهای رنگارنگ میز را پوشانده بودند. کتاب ضخیمی در دستش قرار گرفته بود. آن را بست و خیره شد به نوشتهی روی جلد آن. کتاب ریاضی بود. در کنار آن کاغذهای پر از سوالات حل شدهی مشتق، انتگرال، ترادف و گرافهای تابع. از دیدن آن همه ظرافت و زیبایی در ترسیم گرافها به حیرت افتاده بود و خودش را تحسین کرد. کتابها را جمع کرد و اندکی بعد معلم وارد صنف شد. همه به احترام معلم از جا برخاستند. شاگردان همه کتابهای ادبیات دری را بیرون آوردند. به تقلید آنها، فرخنده نیز همان کتاب را یافته و روی میز گذاشت.
همین که کتاب را باز کرد، با عکسی از مولانای بلخی روبهرو شد و به دنبال آن شعری از او. از وقتی نام مولانا را میدانست، همیشه به شعرها و سخنان او علاقمند بود. معلم درس میداد و هر سخن او همچون نوری در دلها میدرخشید. با حرفهایش زنگ جهالت را از دلها میشست و نوید آیندهی درخشان را به دانشآموزانش میداد. بعد از ختم درسها، فرخنده وسایلش را جمع کرد و صنف را به مقصد خانه ترک کرد. آهسته و پیوسته قدم بر میداشت. همچون انسانی در سیارهی بیگانه به همه چیز به دیده ابهام مینگریست. اینجا و این محیط برایش آشنا نبود. او هرگز نمیدید کودکان بیهراس و در آرامش به بازی بپردازند؛ اما اینجا کودکان هیچ دغدغهای نداشتند. آدمهای شهر همه و همه متفاوت بودند. در چهرهی هیچکسی وهم، ترس و ناامیدی هویدا نبود. حتی سرعت قدمهای این آدمها بیشتر بود. هر کسی مصروف خود بود. زنی در آن سوی خیابان دست پسر کوچکش را گرفته و به سمت پارک روان بود. پسرک همینطور که پفک در دست داشت با مادرش حرف میزد و میخندید. داخل پارک، دختری نوجوان با پدربزرگش نشسته بود و صحبت میکرد.
فرخنده با خود اندیشید، یعنی صلح اینگونه است؟ آری، در صلح کسی از زنده بودن نمیترسد. کسی دغدغهی زنده ماندن یا کشته شدن را ندارد. مردم به معنای واقعی کلمه در رفاه و آرامشاند. همهجا بوی خون نمیدهد. حتی آبی آسمان دلانگیزتر است. آواز پرندگان آواز شادی و نشاط است. فریادهای ناله با صداهای خنده مبدل میشوند و شاید در دنیای صلحآمیز، کودکان کمتری همچون او یتیم شوند. در امتداد خیابانها گداها و بیوهزنان بیچاره به چشم نمیخورند. جوانان به جای تفنگ، کتاب در دست دارند و در شهر گردش میکنند. بازار کتابفروشیها گرمتر از هر زمانی است و همه تشنه آموختناند.
این افکار لبخند زیبایی را از عمق وجود مهمان لبهای فرخنده کرد. شادی و امید همچون خون در رگهایش ریشه دوانیده سراسر وجودش را تسخیر کرد.
فریاد و نالههای مادر خواب شیرین را از چشمانش ربود. به سختی چشم گشود و پی برد که شب به سحر رسیده و او آنچه دیده بود چیزی جز رویاهای شیرین نبود. مادرش در اتاق دیگر بود و با تمام توان و نیروهایش چیغ میکشید و نفرین میکرد. فرخنده که انگار آب سرد بر سرش پاشیده شده، هراس به دلش چنگ انداخته بود. با شتاب به دور و برش نگاه کرد. دید جز چند لحاف کهنه بر روی نیمکت رنگ و رو رفتهای هیچکس و هیچچیز در اتاق حضور نداشت. صدای فریادها و گیروبار از اتاق دیگر شنیده میشد. از جایش بلند شد و روسری را محکم دور سرش پیچید.
میدانست! میدانست که باز هم کسی مرده یا بهتر بگویم کشته شده یا به گفتهی خودشان شهید شده است. از اتاق با سرعت بیرون شد. بوی نامطبوعی به مشامش رسید. بله، باز هم همان بوی آشنا و نفرتانگیز؛ بوی خون! بوی مرگ!
لکههای سرخ خون همهی دهلیز را رنگین کرده بود.
همین که درِ اتاق را باز کرد، با همان چیزی برخورد کرد که انتظارش را داشت. جنازهی برادر بزرگش در وسط اتاق جا خوش کرده و مادر هم خودش را روی آن انداخته بود. جنازه یک دست و یک پا نداشت. چهرهاش هم قابل شناسایی نبود؛ ولی او میدانست این جسد همان لباسی را بر تن دارد که روز قبل او برای برادرش برده بود تا بپوشد.
اینجا بود که فهمید زندگی او همین بوده و هست. برای فرخنده و همنسلان او زندگی در صلح فقط یک رویای دستنیافتنی باقی ماند. رویایی که در نهایت با پیکرهایشان به دستان سرد و بیاحساس خاک سپرده شد.
نویسنده: لطیفه رفعت