روحم درد می‌کند!

Image

احساساتم مانند مویی در فضای باز، به‌سوی بیکران‌ها سرگردان است. امروز که برای خودم نفس می‌کشم، هیچ چیزی طبیعی نیست. نمی‌دانم بنویسم یا بگویم، بشکنم یا مانند همیشه سکوت کنم و چیزی نگویم؟

می‌پرسی حال و هوایم چیست؟

خسته‌ام از تلاش‌های دیروز؛ ولی هم‌زمان امیدوارم به فرصت‌های فردا. فقط به روز روشن باور دارم و دوستش می‌دارم، به روشنایی پس از شب، چنان‌که صبح فرا می‌رسد و تاریکی به روشنایی تبدیل می‌شود. آفتاب برایم گوشزد می‌کند: «دوباره آمده‌ام و دوباره به تو فرصت درخشیدن، کار کردن و تلاش کردن داده‌ام.» هر روزم به همین امید آغاز می‌شود.

آن‌ها شب را دوست دارند و می‌پرستندش؛ زیرا در آن آرام می‌گیرند، قرار و آسایش را در آن می‌یابند. تمام خستگی‌های روز را در شب از تن بیرون می‌کنند. مانند برقی که هنگام رسیدن به زمین، جریانش تمام می‌شود. یا کودکی که گریه‌اش در آغوش مادر پایان می‌یابد. یا پرنده‌ای که خوشی‌اش را در لانه‌ی امن خود می‌بیند و یا مسافری که بعد از سفر طولانی دوباره به خانه برگشته و با خود می‌گوید که هیچ‌جای دنیا خانه‌ی آدم نمی‌شود.

برای من اما، زاویه فرق می‌کند!

روز را بیشتر دوست دارم، اگرچه زجرم می‌دهد، خسته‌ام می‌سازد و برای دوام آوردن، هر روز بیشتر مرا در خودم فرو می‌برد. خدا، با تمام شدن روز، انگار تمامِ من را به آن صورت گرم و خندانم می‌بخشد. احساس می‌کنم باید کم‌کم در خودم مچاله شوم و پرت کنم خودم را جایی که در آن آرام بگیرم و…

از خودم حساب تک‌تک حرف‌ها و کارهایی را که در طول پانزده ساعت لعنتی انجام داده‌ام، می‌پرسم. به خوب‌وبدشان فکر می‌کنم و آن‌ها را می‌سنجم. گویا مغزم و بی‌پروایی روحم، قاضی‌اند و زبان و احساساتم، متهم هر شب دادگاه که باید جواب پس بدهد.

هوا که تاریک می‌شود، دیگر نه خبری از دوستانم هست و نه از بگو‌وبخندهای‌شان. نه از شاگردانم که با پرسش‌های‌شان حس مسئولیت را در من زنده می‌کردند و نه از استادانم که با وظیفه‌دادن‌های‌شان حس اضطراب را در من تازه می‌کردند، انگار همه رفته‌اند در خلوت خودشان که آرام بگیرند.

اکنون منم و اینجا، در پی هر در و به سوی هر راهی، بی‌وقفه در جست‌وجوی روشنایی‌ام. با خنده‌های مادرم فقط می‌خندم و با شیرین‌سخنی پدرم جان می‌گیرم. تنها و تنها در پی بهانه‌ای هستم تا زودتر به رخت‌خواب پناه ببرم و تاریکی شب، ظلمت‌ها و قلم‌شکنی‌های روزگار را کمتر به رویم بکشد.

اما گریه نمی‌کنم!

پدربزرگم یادم داده است که «دختر هرگز اشک نمی‌ریزد، گریه برای ناتوان‌هاست.»

تا روزی که زنده‌ام، نبرد ادامه دارد و من قدرتی را در اختیار دارم که به من جسارت فکر کردن می‌دهد، که چگونه شام سیاه را زودتر به سحر برسانم.

کارهایی را که روز، با روشنایی آفتاب انجام می‌دهم، برای بیشتر زنده ماندن و بهتر شدنم انجام می‌دهم. بیشتر، خنده‌های زهری، صورت خندان، دختر شاد، شاگرد پرحرف، استاد مهربان و با مدارا، دختر پرانرژی و گاه زبان‌باز؛ بعضی وقت‌ها هم حسود و گیرا….

در کل، تمام ویژگی‌هایی که یک دختر هفده‌ساله با شور و شوق می‌پذیرد، در من هست.

دروغ‌ هم چرا؟

تا پارسال همین زندگی را دوست داشتم. این روال زندگی برایم کمی منصفانه بود، هم خنده داشت، هم گریه، پر از هیجان و سرگرمی بود. شاید هم فکر می‌کردم می‌توانم همین‌طور دوام بیاورم.

ولی حالا فرق دارد…

کم‌کم از حرف‌های مردم بیزارم، از پرداختن بهای گزاف برای درس خواندن خسته‌ام، از پیمودن راه‌های بی‌سرانجام، از اضطراب‌هایی که حرف‌هایشان در دلم می‌نشاند…

حالا حتی شب هم در نظرم فرق دارد.

هر روز با تاریک شدن هوا، در ذهنم دغدغه‌ای پدید می‌آید که در دنجی از افکارم، چگونه به خودم تلقین کنم که «امروز هم برای بهتر شدن تلاش کردم!»

شب را همان‌قدر تلخ می‌دانم که داغی چای در دهان یا سرمای زمستان در استخوان اثر می‌کند.

هر شب چشم به سپیده‌دم دوخته‌ام و زود به رخت‌خواب می‌روم. چشمانم را دو برابر می‌فشارم؛ اما ذهنم آن‌قدر درگیر است که این حس تلخ تا زمان خواب هم رهایم نمی‌کند.

مرا محکوم می‌کند، قضاوتم می‌کند.

اما امشب…

نیمه‌شبم به صبح صادق نمی‌رسد انگار. نه خواب به چشمم می‌آید، نه خنده بر لبم. چرا؟

احساس می‌کنم روی پله‌ی آخر ایستاده‌ام. انرژی پیش رفتن ندارم و بازگشتن نیز خطاست.

پس درد می‌کند…

روحم امشب درد می‌کند!

این، مناسب‌ترین توصیف از حال امشب من است.

نویسنده: بتول بیگزاد

Share via
Copy link