دنیای هنر و تجربه‌ی من از آن

Image

اولین‌بار زمانی با واژه‌ی «هنر» آشنا شدم که شاگرد صنف سوم مکتب بودم. برایم خیلی جالب بود که برای موفق شدن در هنر، نیازی به امتحان و آزمون نیست، بلکه فقط باید تمرین کرد و فعالیت‌های خوبی انجام داد. من و یکی از دوستانم، یاد گرفتن هنر نقاشی را آغاز کردیم.

ما خیلی به نقاشی علاقه‌مند شدیم و نتوانستیم تا آخر ماه برای آغاز رسمی کلاس آن صبر کنیم؛ به همین دلیل به اداره مراجعه کردیم. مدیر مکتب قوانین را برای ما توضیح داد و روز بعد، درس‌ها را شروع کردیم.

در ابتدا، نقاشی برای ما خیلی ساده و آسان به‌نظر می‌رسید. هر روز یک ترسیم تازه و زیبا داشتیم و همین، ما را بیشتر به هنر نقاشی علاقه‌مند ساخت.

با گذشت زمان، تعداد شاگردان صنف ‌ما بیشتر شد. آن‌ها از ما لایق‌تر بودند و نقاشی‌های‌شان از نظر سطح و کیفیت، بالاتر از نقاشی‌های ما بود. ما هم تلاش می‌کردیم هر روز بهتر شویم و این پشتکار را استاد ما خیلی دوست داشت؛ اما شاگردان دیگر، نقاشی‌های ما را به‌دلیل ضعف و نقص‌های‌شان مسخره می‌کردند و همین باعث شد علاقه‌ی‌ ما به نقاشی کم‌تر شود.

تا جایی‌که استاد ما نیز از کار ما ناراضی شد و شکایت کرد. در نتیجه، هنر نقاشی را برای سه ماه ترک کردیم. بعد از آن، احساس کردیم باری سنگین از شانه‌های‌ ما برداشته شده است.

سه ماه بعد، دوباره برای آغاز نقاشی رفتیم. شاگردان قبلی دیگر نبودند و شاگردان جدید آمده بودند. ما باید دوباره از صفر شروع می‌کردیم. استاد ما هم تغییر کرده بود. ما تمرین‌ها را دوباره آغاز کردیم و می‌خواستیم این‌بار با تلاش بیشتر بدرخشیم.

در این مرحله، همه‌ی ما در یک سطح قرار داشتیم و باهم نقاشی را شروع کرده بودیم. تنها تفاوت این بود که سن من و دوستم از بقیه پایین‌تر بود. بعد از یک ماه، دیگران شروع کردند به یادگیری بخش جدیدی از نقاشی: ترسیم اعضای چهره. آن‌ها هر روز بهتر از دیروز عمل می‌کردند.

من و دوستم هم تصمیم گرفتیم بدون اجازه‌ی استاد، ترسیم چهره را شروع کنیم. این تصمیم اشتباه بزرگی بود. چون نه‌تنها پیشرفت نکردیم، بلکه هر روز کار برای‌ ما سخت‌تر می‌شد. ما در بخش اشیاء مشکل داشتیم؛ اما برای اینکه از دیگران عقب نمانیم، به‌زور وارد بخش جدید شدیم. این تصمیم علاقه‌ی ما به نقاشی را نابود کرد.

دوستم نقاشی را برای همیشه ترک کرد و من در این مسیر تنها ماندم. خواستم بهتر عمل کنم؛ اما تنهایی، کار را برایم خیلی سخت کرده بود. بعد از مدتی، استاد ما هم صنف را ترک کرد و استاد جدید آمد. سازگار شدن با روش‌ها و روندهای استاد جدید برایم سخت بود.

در آن زمان، هنر را تنها به‌عنوان یک سرگرمی می‌دیدم. بعد از رفتن استاد قبلی، همه‌چیز در صنف تغییر کرده بود. استاد جدید بی‌انگیزه وارد صنف می‌شد، همیشه خسته بود و نقاشی‌های ما را با دقت بررسی نمی‌کرد. اشتباهات ‌ما را نمی‌گرفت و همین باعث شد دوباره نقاشی را ترک کنم. ترک نقاشی این‌بار برای مدت نامعلومی بود، شاید هم برای همیشه.

با شکست‌های زیادی که در این مسیر تجربه کرده بودم، علاقه‌ام نسبت به آن کمتر شده بود. مدتی بعد، در چند کوچه پایین‌تر از خانه‌ی ما، مکتب جدیدی تأسیس شد. در آن‌جا هم نقاشی تدریس می‌کردند. من تصمیم گرفتم نقاشی را دوباره آن‌جا آغاز کنم.

نمی‌دانستم اسم این کار را چه بگذارم؛ «شروع دوباره» یا «بلندشدن پس از شکست». وارد مکتب شدم و درباره‌ی صنف هنر صحبت کردم. مدیر مرا از قبل می‌شناخت و سریعاً به تیم هنری مکتب معرفی‌ام کرد. سه روز بعد، وارد صنف شدم.

وقتی وارد صنف شدم، تعداد شاگردان کم بود. استاد ‌ما خانمی به نام پریسا محمدی بود. در آن‌جا ارزش واقعی هنر را درک کردم. نقاشی را از صفر شروع کردم و هر روز بهتر از دیروز شدم. استادم از من راضی بود و پیشنهاد کرد که از اعضای چهره شروع کنم.

با آغاز سال جدید، دوباره با مشکلاتی مواجه شدم. صنف من در مکتب بعدازظهر برگزار می‌شد و استاد ما قبل از ظهر در کودکستان تدریس می‌کرد. من پس از مکتب مستقیماً به کورس نقاشی می‌رفتم. در صنف حدود ۲۵ شاگرد بود و استاد نمی‌توانست به همه رسیدگی کند.

با استادم صحبت کردم. او پیشنهاد کرد که صبح‌ها پیش او بیایم تا در بخش‌هایی که مشکل دارم کمکم کند. مدتی این کار را کردم؛ اما مدیر مخالفت کرد و گفت استاد جدیدی می‌گیرد؛ چون شاگردان دیگری هم هستند که می‌خواهند صبح بیایند.

استاد جدید یکی از شاگردان استاد قبلی بود. در این مدت، من از هنر دور شدم. تمرین نمی‌کردیم؛ فقط موسیقی گوش می‌دادیم یا فیلم می‌دیدیم. تنها برای سرگرمی به صنف می‌آمدم و می‌رفتم.

با شروع مسابقات علمی دانشمند جوان، نقاشی را برای یک سال ترک کردم. این ترک‌کردن برایم خیلی دردناک بود؛ اما یک سال بعد، نقاشی را دوباره آغاز کردم. این‌بار در یک گالری، در مکانی کاملاً جدید، با انگیزه‌ای بالا به کارم ادامه دادم.

تصمیم گرفتم که این‌بار نقاشی را ترک نکنم، حتی اگر به پایین‌ترین سطح برسم. استاد جدیدی داشتم. نقاشی‌های قبلی‌ام را به او نشان دادم. آن‌ها را پذیرفت و گفت از چهره آغاز کنم. دو ماه بعد، پیشنهاد داد مرحله‌ی جدید را با ذغال یا پنسل رنگه شروع کنم. من مدت‌ها منتظر چنین لحظه‌ای بودم.

با تلاش پی‌درپی، هر روز بهتر از دیروز شدم و توجه استاد را به‌خود جلب کردم. استادم هر روز بیشتر از قبل از من راضی می‌شد و این برایم خیلی ارزش داشت.

در پایان، تجربه‌ام از این همه توقف و آغاز، این بود که هنر، علمی زیبا و بی‌پایان است. انسان در هر سنی می‌تواند آن را بیاموزد. پس از هر لحظه‌ی زندگی‌ات استفاده کن و هنرمند آینده‌ی خودت باش.

صدها بار شکست را بپذیر؛ اما هزاران بار از جایی که افتاده‌ای، بلند شو.

در زندگی خاطرات تلخ و شیرین زیادی دارم و همه‌ی این‌ها، چاشنی زیبایی زندگی‌اند.

نویسنده: نسرین انصاری

Share via
Copy link