روزهای بی‌پایان

Image

دو روز بود که آفتاب خود را پشت ابرهای سیاه پنهان کرده بود؛ اما امروز دوباره آفتاب در آسمان آبی توجه من را به خود جلب کرد. پیش از آن، روزهای سختی بود، اما آمدن آفتاب نشانه پایان آن روزها بود.
شاید آسمان می‌خواست بغضی را که در گلو داشت خالی کند. بعد از باران‌های نرم و لطیف که نه تنها امید تازه به همه گل‌ها و سبزه‌ها می‌بخشید، بلکه آفتاب مهربان ما را هم از قید ابرهای سیاه آزاد می‌کرد، بالاخره آفتاب دوباره با لبخندش اعلام حضور کرد.

امروز، بعد از اتمام درس‌هایم، به یاد دوست قدیمی‌ام افتادم؛ دوستی که هشت ماه است او را از نزدیک ندیده‌ام. در مسیر راه از آفتاب امروز لذت می‌بردم، باد ملایمی هم می‌وزید. هوا خیلی سرد بود و می‌توانستم غبار نفس‌هایم را به‌وضوح ببینم، اما واقعاً ارزش دیدن آفتاب امروز را داشت.

در مسیر راه همیشه این پرسش ذهنم را آشفته کرده بود که چرا دوستم به کورس نمی‌آید؟
خلاصه وقتی به خانه‌اش رسیدم، با دیدنش خیلی خوشحال شدم. در چشمانش درد عجیبی حس کردم که با دیدن من رنگ باخته بود. بعد از احوال‌پرسی، شروع به صحبت کردیم. در حین گفت‌وگو، از دوستم پرسیدم: «چرا به کدام کورس نمی‌روی؟ نه که، ناامید شده‌ای؟»

دوباره همان درد در چشمانش آشکار شد، صورتش را از من برگرداند و گفت: «نه، ناامید نشده‌ام.»

من هم به‌آرامی دستم را روی شانه‌اش گذاشتم و گفتم: «خواهر خوبم، می‌توانی برایم همه‌ی دردهایت را بگویی؟»
دوباره به طرفم نگاه کرد؛ اما آن دختری نبود که چند لحظه پیش دیده بودم. در چشمانش اشک حلقه زده بود و قطرات اشکش دلم را ریش‌ریش می‌کرد؛ چون می‌توانستم درکش کنم.

بالاخره لب‌هایش را به سخن گشود و با گلوی پر از بغض گفت: «مگر می‌شود ناامید شد؟ ناامید شدن یعنی قبول کردن مرگ و من نمی‌توانم مرگم را قبول کنم.»
با لبخند کوچکی برایش به نشانه تأیید سر تکان دادم.

نامش فاطمه است. فاطمه دوست دوران مکتب من است. قبل از آمدن طالبان، دختری خیلی شوخ بود و همیشه در حال شوخی، اما در کنار آن دختر لایق و سخت‌کوشی نیز بود.
من و فاطمه در یک صنف نبودیم، اما او به زنگ تفریح‌های دوران مکتبم معنای جدید می‌بخشید. هر روز در زنگ‌های تفریح، با شوق زیاد شوخی‌های کودکانه و لبخندهای پرامیدش را تماشا می‌کردم. همیشه به من می‌گفت که در آینده داکتر می‌شود و اول از همه مرا تداوی می‌کند. من می‌گفتم: «چرا من که خوبم؟» او به شوخی می‌گفت: «خیره، تا آن وقت بخیر مریض می‌شوی.»
بعد از آن هر دوی ما می‌خندیدیم و با وجود همه سختی‌ها، باز هم خوشحال بودیم.

فاطمه دختری سرشار از امید بود که هر مشکلی داشت، باز هم خوشحال بود. به شوخی به او می‌گفتم: «دختر جان، تو دیگر بزرگ شده‌ای، زیاد شوخی نکن و مشکلاتت را جدی بگیر.»
اما او با شوخی پاسخ می‌داد: «این مشکلات آن‌قدر کوچک‌اند که هیچ نمی‌بینم.»
اما کجاست آن فاطمه؟ حالا به دختری تبدیل شده که لبخند زدن برایش آرزو شده است. دیگر شوخی نمی‌کند، بلند بلند نمی‌خندد، آرام و ساکت است و به کسی کار ندارد. حالا حتی یک حرف ساده دلش را می‌شکند و اشک‌هایش مثل باران از چشمانش جاری می‌شود.

دیگر حرفی از داکتر شدن نمی‌زند و مشکلاتش را جدی می‌گیرد. آه، چقدر دلتنگ آن روزها شده‌ایم! همیشه با خودم می‌گویم: «کاش فاطمه دوباره مثل روزهای گذشته شود.» اما به نظر می‌رسد که دیگر فاطمه بزرگ شده و لبخند زدن برایش دشوار شده است.

از او پرسیدم: «حالا که ناامید نشدی، پس چرا مبارزه نمی‌کنی؟ چرا در خانه‌ای؟ برای آینده‌ات بجنگ، نگذار که دیگران برایت تصمیم بگیرند.»
اشک در چشمانش شدت گرفت و با صدای غم‌زده گفت: «برادرم همه کتاب‌هایم را پاره کرده است. حتی مادرم به من می‌گوید: درس می‌خوانی که چه شود؟ دروازه‌های همه‌ی مکتب‌ها و دانشگاه‌ها به روی دختران بسته شده است. دیگر دختران باید به فکر خانه و زندگی خود باشند.»
هر بار که به برادرم می‌گویم: «به زودی دروازه‌های همه مکتب‌ها و دانشگاه‌ها باز می‌شود.» او با صدای بلند فریاد می‌زند: «فاطمه، با این حرف‌ها خودت را بازی نده.»
حالا همه دغدغه‌های فاطمه قالین است. روزهایش مثل هم شده‌اند، روزهایی که دیگر به نظر می‌رسد پایانی ندارند؛ چه آفتابی، چه ابری و چه بارانی، برایش فرقی نمی‌کند.

حالا دیگر حساب روزها از دستش رفته است؛ شنبه‌ها، جمعه‌ها، پنج‌شنبه‌ها و تمام روزها مثل هم‌اند.
آری، بزرگ‌ترین ترس فاطمه و بزرگ‌ترین ترس همه‌ی دختران افغانستان در حال تبدیل شدن به واقعیت است؛ ترسی که مبادا افکار همه‌ی خانواده‌های ما، مادر، پدر و برادرهای ما مثل طالبان شود، ترسی که همه به این روال عادت کنند، به نبود دختران در جامعه و گوشه‌نشین شدن در کنج خانه.
این ترس در حال تبدیل شدن به واقعیت است.

نویسنده: حبیبه اکبری

Share via
Copy link