ساعت ۱۱:۳۰ شب بود. بعد از نوشتن کارخانگی، که البته بیشتر وقتش را صرف فکر کردن به آیندهی نامعلومی که داریم کرده بودم، تلفنم را برداشتم و پیامهایی را که دریافت کرده بودم، خواندم. دیدم دوستانم همه چپتر خواستهاند؛ من هم برایشان فرستادم. بعد رفتم وضعیت هوا را نگاه کردم. چون کفشم پارچهای بود، از این میترسیدم که مبادا باران یا برف ببارد و کفشهایم تر شوند و من در کورس اذیت شوم. دیدم که هواشناسی گفته بود ۴۰ درصد احتمال برف هست. با خودم در ذهنم همهچیز را برنامهریزی کردم که کدام جمپر را بپوشم تا فردا در کورس یخ نزنم. بعد رفتم تا بخوابم.
ولی اگر بخواهم صادق باشم، من عاشق برف و باران هستم؛ هم بهخاطر زیباییاش و هم بهخاطر آبیاری زمین و کمک به دهقانهایی که در ولایتهای دوردست زندگی میکنند.
وقتی خرد بودم، داستانی از زبان مادرم شنیده بودم. میگفت:
«ما در یک سال، چهار فصل داریم و هر فصل آبوهوای متفاوتی دارد. در این فصلها، آدمهایی که از دنیا میروند، روحشان به آسمان پرواز میکند و آزاد میشود. میتواند به هر جایی که میخواهد برود، بدون اینکه به کسی آسیبی برساند. از هر چیزی میتواند بخورد و بنوشد؛ ولی وقتی زمستان میشود، روحها خسته میشوند، چون مدت زیادی در حال پرواز بودهاند. آنها به شکل دانههای برف به زمین فرود میآیند.
آدمها در آن مدتی که روحشان آزاد است، جاهای زیادی میروند و معمولاً سراغ کسانی میروند که دوستشان دارند. چون درد و رنج آنها را بعد از مرگشان میبینند، عذاب میکشند و برای اینکه در زمان حیاتشان آنها را اذیت کرده بودند، توبه میکنند و گناهشان بخشیده میشود.
بخاطر همین، روح آنها به شکل دانههای برف، سفید و زیبا، به زمین میبارد و زمین را برای چند ساعتی از هرگونه بدی، خشم و ظلم دور میکند.
ساعت ۷ صبح تلفنم زنگ خورد و بیدار شدم. دیدم دوستانم بهخاطر آمدن برف به هم تبریک میگویند و از هم مهمانی میخواهند.
اما آمدن برف در آن زمستان برای من خبر خوشی نبود، چون کفشهایم از پارچه ساخته شده بود و بهمحض تماس با برف، تر میشدند.
داستانی که مادرم برایم تعریف میکرد، زمانی برایم خیلی جالب بود؛ اما حالا که بزرگتر شدهام، دیگر پیشپاافتاده بهنظر میرسید. آن روز، ۲۹ جنوری بود و از ۱۷ سالگیام فقط ۲۷ روز گذشته بود. برای همین، حتی آن داستان را برای دوستانم هم تعریف نکرده بودم.
وقت رفتن شد. من ناچار راهی کورس شدم. راه طولانیای در پیش داشتم و باید یک ساعت زودتر از خانه بیرون میشدم. البته تنها نبودم؛ خواهر کوچکم همراهم بود. او فقط چهار سال از من کوچکتر است.
با خواهرم وارد مسیر کورس شدیم. در راه، درباره درسها حرف میزدیم و از بداخلاقی استادان شکایت میکردیم. از بارش برف هم لذت میبردیم. آنقدر خوشحال بودیم که پاهایم را فراموش کرده بودم و خوشخندان میرفتیم.
در مسیر، ناگهان با یک رینجر طالبان روبهرو شدیم. از شدت استرس، اینکه مبادا لباسهای ما مناسب نباشد یا چادر ما به اندازهی کافی بزرگ نباشد، دست همدیگر را سفت گرفتیم. آنها با چشمهایی تشنهی خون به ما نگاه کردند و با سرعت رد شدند.
هر دوی ما حس کردیم که از کام مرگ برگشتهایم. به راه ادامه دادیم. در حین راه رفتن، فکرم درگیر بود و در دنیای پر از ناامیدی غرق شده بودم.
خواهرم که از استرس فشار زیادی داشت، گفت: «دارا، اگه دفعهی بعدی آنها را دیدیم، بیا با چشم بد نبینیم. بیا مثل یک انسان عادی بهشان نگاه کنیم.»
من که میخواستم بهعنوان خواهر بزرگتر به او حس امنیت بدهم، گفتم: «آنها هیچ کاری کرده نمیتوانند، تا وقتی که ما قوی باشیم و به راه درستی که میرویم، ادامه بدهیم.»
در حین گفتن این جملهها، حس عجیبی درونم پیدا شد. به خودم انرژی برگشت. با خودم گفتم ما هیچوقت قرار نیست تا آخر در این وضعیت بمانیم. چون راهی که میرویم و چیزهایی که میآموزیم، قویتر از هزاران طالب مسلح است.
گفتن این جملهها مرا از عمق تاریکی بیرون کشید. لبخند عجیبی روی لبانم نشست. از آن روز به بعد، دیگر در فکر فرو نمیرفتم، دیگر تأخیر نداشتم. راه یکساعته را در چهل دقیقه میرفتم. از دیدن طالبان دیگر وحشت نداشتم.
انسانهایی که در دل درد و مشکل سر بلند ادامه میدهند، آنقدر قدرتمندند که هیچکس نمیتواند متوقفشان کند.
ما دخترانی که امروز با شوق و انگیزه به راهمان ادامه میدهیم، هرگز توقف نخواهیم کرد.
ما مثل قهرمانهای داستانهای کودکی خود، سرافراز از این جنگ و بدبختی بیرون خواهیم آمد.
ما کسانی خواهیم بود که حق دختران سراسر زمین را پس میگیریم.
ما ثابت خواهیم کرد که دختر بودن جرم نیست، بلکه افتخار است.
نویسنده: دارا یدخت دبیر