در دورافتادهترین گوشهی این شهر، در قریهای کوچک، زنی زندگی میکند که معنای فرشته بودن، مادر بودن و از همه مهمتر، زن بودن را برایم روشن کرد. زنی که بهتنهایی در برابر تمام مشکلات ایستاد.
او چهار دختر دارد و هنوز چشمبهراه پسری است. شوهرش مردی خوشاخلاق بود؛ زن و دخترانش را بسیار دوست داشت و همواره میکوشید تا بهترین زندگی را برای دختران کوچکشان فراهم کند.
مادر ملکه، همان زن، زندگی خوبی را در کنار فرزندان و شوهرش میگذراند. روزگار بههمین منوال میگذشت تا اینکه مادر ملکه باردار شد. همه خوشحال و چشمبهراه آمدن نوزاد بودند. هنوز شش ماه از بارداریاش نگذشته بود که شوهرش را از دست داد، آنهم بهخاطر ناامنیهای کشور.
از زبان آن بانوی دلسوز:
«ساعت دوازده ظهر بود. من و دخترانم چشمبهراه یوسف، شوهرم، نشسته بودیم. او همیشه پیش از اذان ظهر به خانه برمیگشت. یک ساعت گذشت؛ اما خبری از او نشد. نگران بودم؛ اما با خودم گفتم شاید امروز در دکانش کار بیشتری داشته باشد.
ساعت یک و نیم ظهر شده بود و او هنوز نیامده بود. مقداری غذا برایش آماده کردم و با دختر کوچکم، ریحانه، راهی دکان شدیم. هوا بهشدت گرم بود. با خودم میگفتم کاش ریحانه را با خود نمیآوردم، نکند گرما زده شود.
چشمهایم باور نمیکردند. نه، خدایا! بدن یوسف غرق در خون بود. انگار با هزار زحمت خود را از گوشهی اتاق تا آستانهی در کشانده بود، چون رد خون بهروشنی دیده میشد. ظرف غذا از دستم افتاد. با شکم برآمدهام بهزحمت سرش را بلند کردم. دلم هزار پاره شد. یوسف نفس نمیکشید.
تنها چیزی که ذهنم را درگیر کرده بود این بود که: «کی؟ چرا؟» مردی که سالها کنارش زندگی کرده بودم و ضررش به کسی نرسیده بود، چرا باید به این سرنوشت دچار شود؟
پدرجان چه شده؟ گرسنهاید؟ بیا، برایت غذا آوردهام. چرا جواب نمیدهید؟ پدرجان، چرا از بدنت خون میآید؟
اینها سؤالهایی بودند که ریحانه با صدایی بغضآلود و چشمانی اشکبار از پدرش میپرسید و من، حتی توان گریه کردن نداشتم. انگار تمام غمهای عالم بر سرم آوار شده بود.
آن روز نحس و سیاه هم گذشت؛ چون من در افغانستان زندگی میکنم، هیچکس پیگیر قتل یوسف نشد.
اکنون پنج ماه از آن حادثهی دردناک گذشته است. پسرم عباس به دنیا آمد. شبهای زیادی را به تنهایی گذراندم. ریحانه و مهرناز همیشه بهانهی پدرشان را میگرفتند و من برایشان توضیح میدادم که پدرشان بهجایی دور رفته است. آنها همیشه امیدوار بودند که او برمیگردد.
دلم برای یگانه پسرم هزار تکه میشود؛ پسری که هرگز پدرش را نخواهد دید. دیگر نانآوری نداشتیم. هرچه یوسف پسانداز کرده بود، طی این پنج ماه خرج شده بود. در یکی از روزهای سرد زمستان، عباس سخت بیمار شد. شب آن روز تبش خیلی بالا رفت؛ اما کسی را نداشتم که با من بیاید و او را نزد داکتر ببرد. تا صبح پا بهپای عباس اشک ریختم و در دل با خدا درد دل کردم: «خدایا! من که زندگی آرامی داشتم و ضرری به کسی نرسانده بودم. این چه آزمونی است که باید بگذرانم؟ خدایا! چگونه به تنهایی، چهار دختر را در این کشور و این جامعه بزرگ کنم؟»
هیچ امیدی به زنده ماندن عباس نداشتم؛ اما هر کاری از دستم برمیآمد انجام دادم. دخترانم با چشمان خوابآلود کنارم نشسته بودند و هر از گاهی دلداریام میدادند. شبی که امیدی به سپری شدنش نداشتم، گذشت. بعدتر به برادرم زنگ زدم و به قریهی آنها رفتم. آنجا در کنارشان زندگی را ادامه دادم.
خودم بهتنهایی زراعت و مالداری میکردم و خرج فرزندانم را میدادم. کمکم برادرانم هم به کمکم آمدند.
ماهها و سالها با سختی گذشت، مخصوصاً وقتی که عباس با گریه میپرسید: «چرا دیگران کسی را بهنام پدر دارند؛ اما من ندارم؟»
میگفتم: «پدرت ایران است، برمیگردد.» جوابی که شاید اندکی برایش آرامش میداد.
روزی دیگر آمد و با خوشحالی گفت: «پدر محمد از ایران آمده، پدر من هم برمیگردد.»
اشکهایم دنیای بیرون را برایم تار کرده بود. با صدایی لرزان برایش گفتم: «تو پدر نداری.»
عباس بیآنکه حرفی بزند، سرش را از روی زانویم بلند کرد و از خانه بیرون رفت.
شاید کار درستی کرده بودم، شاید هم اشتباه. نمیدانم.
حالا عباس هفدهساله شده و تکیهگاه خواهرانش هست. دختر بزرگم هم ازدواج کرده است. خودم دیگر مثل قبل توان کار کردن ندارم. پاها و کمرم از شدت کار زیاد، درد میکند. عباس همیشه به من دلداری میدهد و میگوید: «روزی تو را برای درمان به خارج از کشور میبرم.»
در پایان میخواهم بگویم این تنها یک داستان نیست. اینها بخشی از دردهایی است که یک مادر کشیده است. در کشور ما زنان زیادی هستند که سرنوشتی مشابه دارند، اما صدایشان در گلو شکسته است. هیچکس از دردهایی که یک زن میکشد، خبر ندارد.
نویسنده: زینب سخاوت