نیمه‌ی گم‌شده‌ی من

Image

امروز در کتاب «لطفاً گوسفند نباشید» جمله‌ای زیبا خواندم که نوشته بود: «تمام ناتمام من! با تو تمام می‌شود!»

این جمله به نیمه‌ای از گم‎شده اشاره می‌کند؛ جمله‌ای آن‌قدر زیبا و شیرین که گویا چیزی را برایم نورانی‌تر می‌سازد و خیلی از چیزها را در روشنایی آن می‌توانم ببینم.

بیشتر مردم باور دارند که نیمه‌ی گمشده‌ی انسان با ازدواج کامل می‌شود؛ اما من می‌گویم این یک فکر کاملاً نادرست است. نیمه‌ی گمشده یعنی چیزی که آن را احساس کنی و با آن به آرامش برسی. چیزی که مرا به آرامش می‌رساند، چیز دیگری‌ست و آن چیز دیگر، رویاهای روشنم هست که مرا نسبت به آینده‌ی درخشان مطمین کرده است.

شاید برای هر دختری، یک زندگی زیبا همان نیمه‌ی گمشده باشد. پس من فکر می‌کنم نیمه‌ی گمشده می‌تواند هم اشیای محسوس باشد و هم نامحسوس. مثلاً کسی که عاشق کتاب خواندن است، نیمه‌ی گمشده‌اش کتاب است. یا اگر کسی در کنار مادرش احساس آرامش می‌کند، نیمه‌ی گمشده‌ی او همان مادر است.

کاش می‌شد مردم کشورم عاشق علم، هنر و آگاهی باشند، نه ازدواج زودرس، نه تبعیض، نه عقاید محدودکننده.

استاد ما در درس امپاورمنت از توانمندی صحبت می‌کرد و می‌گفت: «متأسفانه مردم افغانستان همیشه چشم به کمک دیگران دوخته‌اند و می‌خواهند کسی باشد که دست‌شان را بگیرد؛ اما هیچ‌گاه قدرتی را که در کشور خودشان هست، درک نمی‌کنند و زنان را هرگز منبع قدرت نمی‌دانند.» این ذهنیت باعث می‌شود کشور همیشه فقیر و ناتوان بماند.

پدرم داستانی تعریف می‌کرد از زمانی که موهای سرش در مسیر رفت‌وآمد به ایران سفید شد. من خیلی کوچک بودم، آن‌قدر که فقط می‌دانستم که «پدرم در کشور ایران است.»

سال‌های گذشته که کوچک‌تر بودم، پدرم هر بار به‌طور قانونی به ایران سفر می‌کرد؛ اما یک‌بار تصمیم گرفت به‌طور قاچاقی برود. آن سفر موفقانه پایان نیافت؛ پولیس‌های ایران او را بازداشت و به افغانستان ردمرز کردند.

پدرم از آن سال‌ها برایم تعریف می‌کرد و می‌گفت که ایرانی‌ها نسبت به افغانستانی‌ها همانند گرگ هستند؛ به هر بهانه‌ای آن‌ها را لت‌وکوب می‌کنند. حتی روزی در حالی‌که تصادفی از کنار یک ایرانی عبور می‌کرد، مرد مستی بدون هیچ دلیلی با چاقو به او حمله کرد، سوار موتر شد و فرار کرد.

با شنیدن این روایت‌ها، ناخودآگاه از ایران و مردمش بیزار می‌شوم. اگر کشوری با مردمی که مهمان‌اند چنین برخوردی کند، نام اسلام و انسانیت را زیر سوال می‌برد.

پدرم می‌گفت بسیاری از افغان‌هایی که اکنون در پاکستان دچار مشکلات روانی‌اند، قربانی رفتارهای غیرانسانی ایران هستند. افغان‌هایی که قاچاقی وارد ایران می‌شدند، هنگام ردمرز شدن به شکلی وحشیانه در بین تایرهای موترها جاسازی می‌شدند. می‌گفتند: «کاری می‌کنیم دیگر فکر آمدن به ایران هم به سرتان نزند.» بعد همان موتر را از بالای کوه به پایین رها می‌کردند تا انسان، شعور و عقلش را از دست بدهد.

یکی از دوستان پدرم هم این شکنجه را تجربه کرده بود. او را برای درمان مغزش به پاکستان بردند؛ اما داکتران نتوانستند کاری بکنند. تا پایان عمر، آن مرد سنگ جمع می‌کرد و خامنه‌ای را نفرین می‌کرد. وقتی از او می‌پرسیدند چرا سنگ جمع می‌کند، پاسخی نمی‌داد، فقط خامنه‌ای را نفرین می‌کرد.

من تمام این درد دل‌هایم را به شانه‌های نحیف قلمم می‌سپارم.

با امید روزی زندگی می‌کنم که «دختر بودنم” بتواند مردم کشورم را دورم جمع کند و به آن‌ها رهبری و آگاهی هدیه بدهد. این رویای من است؛ رویای دختری که هر روز رؤیایی می‌سازد و دیگران آن را می‌شکنند.

این یعنی نیمه‌ی گمشده‌ی من.

لازم باشد، مانند دریا خروش می‌کنم تا به رویایم برسم. چون این نیمه‌ی گمشده‌ی ماست و ما حق داریم برای رسیدن به آن، از هر مانعی عبور کنیم.

نویسنده: فائزه محمدی

Share via
Copy link