طالبان و سرنوشت سیاه گلنار

Image

زمستان سرد و خشن از راه رسیده بود. رویاهای گلنار، دختر زحمت‌کش و تنها امید خانواده‌اش، گویا با سرمای آن یخ زده بود. گلنار، علاوه بر زحمت‌کشی و زیبایی، هوش و ذکاوت زیادی داشت و نظیرش در میان دختران منطقه خیلی کم بود؛ اما ناگهان گرفتار مشکلات و غم‌هایی شد که گویا لشکری از درد به سویش حمله‌ور شده بود و او را زمین‌گیر کرده بود. بی‌خبر از روزهای سخت و پرچالشی که در پیش داشت، دل به رویاهای فراوانی خوش کرده بود که به آنها برسد.

یک روز، پس از بازگشت از مکتب، پدرش از او خواست تا پتویی از بازار برایش بخرد. گلنار با جان و دل پذیرفت و بعد از صرف غذا، آماده‌ی رفتن به بازار شد. او عادت نداشت تنها به بازار برود و همیشه با دوست صمیمی‌اش، مهدیه، مشورت می‌کرد و همراه او به بیرون می‌رفت. هر دو در یک صنف درس می‌خواندند، در شادی و غم کنار هم بودند و برای آینده‌ی مشترک‌شان پس از فراغت در رشته‌ی قابلگی برنامه‌ریزی کرده بودند؛ اما درس‌های دانشگاه‌شان با روی کار آمدن طالبان نیمه‌کاره مانده بود و حالا برای رسیدن به اهداف‌شان به انستیتوت علوم صحی پیوسته بودند تا درس‌های دوساله را به جای نشستن در خانه بخوانند.

آن روز، بی‌خبر از دامی که بر سر راه‌شان پهن شده بود، به سوی بازار رفتند. شرایط عادی به نظر می‌رسید؛ اما برای گلنار، آرامش پیش از طوفان بود. در بازار، گروهی از طالبان را دیدند که مشغول بررسی چیزی بودند. ناگهان، نگاه تیزشان به گلنار و مهدیه افتاد؛ نگاهی که گویا شکار خود را یافته بودند و از آنان می‌خواستند چیز با ارزشی را بدزدند؛ اما چرا آن‌ها دنبال این دو دختر بودند؟ از کجا گلنار را می‌شناختند؟ طالبان آنها را تعقیب می‌کردند تا جایی که می‌خواستند سرنوشت آنان را سیاه کنند.

از آن روز به بعد، گلنار و مهدیه در نگاه طالبان هدف گرفته شده بودند و چند روزی تحت تعقیب قرار گرفتند؛ اما گلنار با شجاعتی تمام تسلیم نمی‌شد و می‌گفت: «من برای حق تحصیل و آزادی خود می‌جنگم. حتی اگر به قیمت جانم تمام شود، باز هم متوقف نمی‌شوم.» این سخنان، مهدیه را نیز تحت تأثیر قرار داده بود. بیرون رفتن آن‌ها از خانه، مردم منطقه را به اشتباه می‌انداخت و تصور می‌کردند که دختران نافرمانی می‌کنند و دیگران به دردسر خواهند انداخت. با این حال، گلنار محیط اطرافش را به‌خوبی زیر نظر داشت و دوست را از دشمن تشخیص می‌داد.

طالبان تصمیم داشتند گلنار و دوستش را در مسیر انستیتوت غافلگیر کنند و به گونه‌ای آن‌ها را دستگیر نمایند که برای جرم ساختگی‌شان توجیهی داشته باشند. گلنار از این‌همه تعقیب در کوچه و بازار به تنگ آمده بود. سرمای زمستان، زندگی‌اش را به یخچالی تبدیل کرده بود که نه راه پیش داشت و نه راه پس. شب‌ها با خدا نجوا می‌کرد و دعا می‌خواند تا از چنگ طالبان رهایی یابد.

سرانجام روزی که از آن می‌ترسید، فرا رسید: آخرین روز انستیتوت. صبح با پدر و مادرش خداحافظی کرد و به دیدن مهدیه رفت. هر دو بی‌خبر و بی‌باک به راه افتادند؛ اما ناگهان، طالبان با دو رنجر جلو راه شان ظاهر شدند و به بهانه‌ی بی‌حجابی، آن‌ها را دستگیر کرده، با خود بردند.

گلنار و مهدیه قربانی شده بودند. کسی نبود که آن‌ها را از چنگ افراد وحشی و بی‌رحم نجات دهد. پدر و مادر گلنار در چه حالی بودند؟ چرا مردم در برابر این ظلم آشکار سکوت کرده بودند؟ این دو دختر، تنها دو نفر از صدها گلنار و مهدیه‌ای بودند که قربانی خشونت و تحجر شدند.

دیگر از سرنوشت آنان خبری نیست. آنان در دام وحشت و نادانی و تحجر افتادند. پس بیایید دست به دست هم دهیم و صدایی باشیم برای دفاع از حقوق انسانی‌ دختران و در برابر جهل و نادانی و وحشت، سکوت نکنیم.

نویسنده: شکیبا احمدی

Share via
Copy link