سحر در یکی از کوچههای گیروبار و پرهیاهوی کابل زندگی میکند. دختری از قوم هزاره، با چهرهی معصوم و نگاهی پر از خاموشی و نجابت است. پدرش قبلا افسر پولیس بودهاست. مردی شجاع که سالها در خدمت مردم و کشورش بود؛ اما در یکی از شبهای تاریک و ناامن کابل، شورشیان خانهیشان را محاصره کردند و در برابر چشمان حیرتزدهی خانوادهاش، او را به شهادت رساندند.
بعد از آن شب تلخ، زندگی سحر زیر و رو شد. حالا با مادر، مادربزرگ و برادر کوچکش سهراب در خانهی کوچکی زندگی میکند. خانهای که از وقتی پدر رفته، نه تنها صدای خنده در آن خاموش شده بلکه سایهی فقر و اندوه در گوشهگوشهاش خانه کرده است. با نبود نانآور، بار زندگی روی دوش کوچک سحر افتاده است.
او دخترک خردسالی است که حالا صبحها، پیش از طلوع آفتاب، با برادرش از خواب بیدار میشود، لباسهای کهنهاش را میپوشد و به سوی سرای شمالی میرود. آنجا، میان موترها و دود و هیاهو، اسفند دود میکنند و منتظر میمانند کسی چند افغانی برایشان بپردازد. همین چند افغانی، خرج نان روزشان میشود. اگر روزی خوششانس باشند، شاید یک دفتر یا قلم هم بخرند.
روزی از روزها که من با عجله از سرک میگذشتم، دو کودک را دیدم که در کنار جوی نشسته بودند. باران تازه بند آمده بود و زمین تر و گلآلود بود. کودکها به شدت گریه میکردند. دلم طاقت نیاورد. نزدیکشان شدم و گفتم: «چی شده بچهها؟ کمکی از دستم ساخته است؟»
دخترک با چشمان پُر اشک نگاهم کرد. گفت: «اسم من سحر است، این هم بیادرکم سهراب.» صدایش میلرزید. گفت: «این روزها باران زیاد است. نتوانستیم اسفند دود کنیم. پول نداریم. من مکتب میروم، صنف سوم هستم. فقط توانستم دو تا کتاب بخرم، بقیه کتابها را ندارم. امروز استاد گفته اگر نداشته باشم، از صنف میکشد.»
پرسیدم: «مکتب را دوست داری؟» بیدرنگ با صدای بلند گفت: «خیلی زیاد! میخواهم معلم شوم.»
در آن لحظه، فقط میخواستم هرچه دارد کمبودش را جبران کنم. گفتم: «میتوانم برایت کتابها را بخرم.» اما سحر، با همان چهرهی خسته و آفتابسوختهاش، با صراحت گفت: «مادرم به ما یاد داده که برای بهدست آوردن هر چیزی باید زحمت بکشیم. ما چیزی رایگان نمیگیریم.»
پرسیدم: «مادرت چهکار میکند؟»
با صدایی آرام گفت: «قالین میبافد. تا نیمههای شب…»
بعد از چند دقیقه گفتوگو و اصرار، بالاخره قبول کرد. اما با یک شرط: «وقتی پول پیدا کردم، پولت را پس میدهم.»
دختر و پسری که در کوچههای خاکآلود شهر، با دود اسفند دل مردم را خوش میکنند، تمام امیدشان این است که با پولی که از آن بهدست میآورند، کتاب صنف سوم و یک پنسل آبی بخرند.
این جمله سحر هنوز در ذهنم مانده است: «من با پول اسفندم کتاب صنف سوم میخرم.»
دخترک کوچک؛ اما با قلبی بزرگ، نشانهای کامل از یک انسان با اراده بود. کسی که دنیا برایش بیرحم بوده؛ اما او هنوز به مهربانی ایمان دارد، به علم، به آینده، و به توان خودش.
چقدر عجیب است! کودکی در جهانی زندگی میکند که برای یک کتاب باید بین موترها دود کند. باید در سرما و باران کار کند. باید از کودکیاش بگذرد، تا شاید فردا بهتر از امروز شود.
اما سحر تنها نیست. در کوچهپسکوچههای کابل، دختران و پسرانی هستند که میخواهند درس بخوانند، میخواهند بسازند، میخواهند انسان بمانند… فقط اگر کسی ببیندشان، صدایشان را بشنود، و اندکی دستشان را بگیرد.
من آن روز از کنارشان نگذشتم؛ اما چقدر آدمهایی از کنار کودکان میگذرند و هرگز نمیپرسند: «اسمتان چیست؟ دردتان چیست؟»
گاهی یک کتاب، یک پنسل آبی، یا یک چتر کوچک، میتواند مسیر زندگی کسی را تغییر دهد.
نویسنده: سوکینه سخاوت