معلم بودن، گاهی سختترین شغل دنیا است؛ بهویژه در کشوری مانند افغانستان. وقتی معلم میشوی، تمام آرزو و هدفت، موفق شدن شاگردانت است. پیروزی آنان و رسیدنشان به هدفهایشان، یکی از هدفهای اصلیات است. وقتی یک معلم شاگردش را در حال پیشرفت میبیند، با خود فکر میکند که خودش نیز در حال رشد است.
اما معلم بودن، چیزهای زیادی به من آموخت: قوی بودن، با انگیزه بودن، کمک کردن و از همه مهمتر، داشتن قلبی مقاوم. مبادا اگر برای شاگردی مشکلی پیش آید، معلم بتواند استوار بماند و به او دلگرمی بدهد؛ هرچند خودش در درون میسوزد و گریه میکند.
روز آخر امتحان چهارونیمماهه بود. اوراق امتحان را میان شاگردان پخش کردم. چند لحظه بعد، همه سرگرم پاسخدادن به سوالات بودند. آنقدر در امتحان غرق شده بودند که عرق از پیشانیشان جاری بود. تلاش میکردند که نهتنها سوالات را حل کنند، بلکه از یکدیگر بهتر نتیجه بگیرند.
زمان امتحان بهسرعت گذشت. شاگردان یکییکی امتحانشان را تمام کردند و برگهها را به من سپردند. وقتی به آنها نگاه میکردم، با خود گفتم: ببین، تو هم روزی شاگرد بودی؛ اما حالا معلم شدهای. لبخندی زدم و برخاستم تا اوراق را تصحیح کنم.
به اتاق معلمان رفتم. هفتادوپنج ورق مربوط به من بود و باید تا بعدازظهر تمام میکردم، چون قرار بود در تایم بعدازچاشت دوباره امتحان بگیرم. هر برگهای که تصحیح میکردم، برایم خوشایند بود، چون بیشتر شاگردان بهخوبی پاسخ داده بودند. این یعنی زحمتهایم بینتیجه نمانده است.
پس از پایان کار، برای کمی استراحت به حویلی رفتم. بعد از چند دقیقه، برگشتم و سرگرم ثبت نمرات در شوقههای شاگردان شدم. در همین حال، صدای یکی از شاگردان دخترم را شنیدم و با خود گفتم: چرا اینقدر زود آمده است؟ هنوز دو ساعت به وقت امتحان مانده بود.
کارم را تمام کردم و برخاستم تا وضو بگیرم و نماز بخوانم. پس از نماز، در حال نوشیدن چای بودم که تصمیم گرفتم پیش شاگردم بروم تا پیش از امتحان، کمی با او کار کنم. اما آنچه رخ داد، برعکس انتظارم بود.
وارد صنفش شدم. در کنار پنجره ایستاده بود. بهسویش رفتم و گفتم: عزیزم، چرا اینقدر زود آمدهای؟ پاسخ داد: امروز روز آخر امتحان است، معلم عزیز. امسال، آخرین سالی است که میتوانم درس بخوانم، زنگ تفریح داشته باشم و بهسوی هدفهایم قدم بردارم. لبخند آرامی بر لبانش بود. ادامه داد: معلم، میخواهم یک اتاق در مکتب داشته باشم تا هر وقت که خواستم، بیایم و درس بخوانم. سپس اشک از چشمانش جاری شد. در آغوشش گرفتم. با صدایی بغضآلود گفت: معلم، وقت آمدهام، چون دیگر طاقت دوری از مکتب را ندارم. نمیخواهم سال بعد در خانه بمانم، نمیخواهم با حسرت زندگی کنم. معلم، من هر شب برای رسیدن صبح لحظهشماری میکنم. لطفاً نگذارید در خانه بمانم.
اشکهایم را پشت نقاب شجاعت پنهان کردم. با چهرهای آرام اما قلبی پر از درد، دلی گرفته و گلویی پر از بغض، گفتم: میدانی چقدر قوی هستی؟ میدانی وجودت چقدر ارزش دارد؟ اگر امروز نمیگذارند درس بخوانی، دلیلش این است که از تو میترسند. میترسند پیشرفت کنی، میترسند قلم در دست بگیری. پس هیچوقت تسلیم نشو، قویتر از قبل ادامه بده!
امتحان آغاز شد. شاگردان حاضر شدند و امتحان را با موفقیت به پایان رساندند. هنگام تصحیح اوراق، در برگهاش نوشته بود: «معلم، میدانم که تو هم در درونت گریه میکردی تا من آرام شوم. از اینکه معلمی مثل تو دارم، خیلی خوشبختم.»
چشمانم پر از اشک شد. دیگر نتوانستم پنهانشان کنم. تمام وجودم درد گرفته بود؛ دردی که در هیچکجای زندگیام مانندش را تجربه نکرده بودم. چون خودم هم قربانی همین درد بودم. خودم هم از تحصیل بازمانده بودم. و حالا شاگردم نیز، همانند من، قربانی همان سرنوشت شده بود.
امیدوارم روزی برسد که دیگر این حسرت در دلهای ما نباشد. روزی برسد که دوباره با لبخند از پلههای مکتب بالا برویم. روزی که صدای زنگ مکتب در گوش ما طنین انداز شود. اما حیف… نمیشود، نمیگذارند… و این است که قلبم را به درد میآورد.
نویسنده: حلیمه ضیا