ای کاش زمان به عقب برمیگشت، تا میتوانستم از بسیاری از اشتباهاتم پشیمان شوم و آنها را جبران کنم. یکی از بزرگترین پشیمانیهایم این است که نتوانستم در موقعیت مناسب از فرزانه معذرتخواهی کنم. فرزانه دوستی بود که ۱۱ سال با او دوست بودم. از همان دوران کودکی و روزهای بیگناهی، تا روزهایی که در کنار هم بزرگ شدیم و زندگی ما با هم خوش میگذشت. با هم میخندیدیم، گریه میکردیم و خیلی از لحظات زندگی خود را در کنار هم تجربه کرده بودیم.
اما در این اواخر، یک فاصلهای میان ما افتاده بود. نمیدانم چرا یا چطور؛ اما هر دو درگیر مسایل خود شده بودیم و کمکم آن پیوند عمیق، آن همصحبتیهای بیپایان و آن درک متقابل که همیشه بین ما بود، کمرنگ شد. گاهی حتی تصور میکردم که شاید این فاصلهها طبیعی است، شاید همهی دوستان یک روز از هم دور میشوند؛ اما در عمق وجودم میدانستم که این فاصلهها به دلخوریهایی درونی بدل شده که اگر درست به آنها رسیدگی نمیشد، میتوانستند دوستی ما را تحتالشعاع قرار دهند.
چندین بار به خودم گفتم که باید از او عذرخواهی کنم، باید با او صحبت کنم و بگویم که چقدر از این فاصلهها و ناراحتیها ناراحت هستم؛ اما هر بار که تصمیم میگرفتم با فرزانه تماس بگیرم و از دل خود حرف بزنم، شرایط اجازه نمیداد. گاهی به دلایلی شانه خالی میکردم و گاهی هم درگیر کار و زندگی روزمره میشدم. در نهایت، همیشه فردا را به جای امروز میگذاشتم و به خودم میگفتم که وقتی فرصت مناسب پیدا کنم، حرفم را میزنم.
اما وقتی مکاتب تعطیل شد و روزها یکی پس از دیگری گذشتند، فرصتهایی که میتوانستم از آنها استفاده کنم، از دست رفتند. من همچنان در سکوت باقی ماندم، در حالی که در دل به فرزانه فکر میکردم و از دور به زندگیاش نگاه میکردم. همیشه خود را به دقت از او دور نگه میداشتم، به این امید که شاید همه چیز درست شود؛ اما ناگهان یک روز متوجه شدم که او به همراه خانوادهاش به پاکستان رفته است. این خبری بود که همچنان در ذهنم میچرخد و هر بار که به آن فکر میکنم، دلم به درد میآید.
هیچگاه نتوانستم فرصت مناسبی برای دیدن او پیدا کنم، هیچ وقت نتواستم عذرخواهی کنم و بگویم که چقدر از این فاصلهها و سردیها ناراحت هستم. من به خودم میگویم که ای کاش زمان به عقب برمیگشت، ای کاش میتوانستم برگردم و همان زمانی که احساس میکردم فاصلهای میان ما هست، آن لحظه را میفهمیدم و اقدام میکردم. ای کاش میتوانستم آنطور که باید در کنار او بایستم و با او حرف بزنم، میتوانستم از او بخواهم که مرا ببخشد و شاید ما دوباره دوستان قدیمی و بیدغدغه میشدیم؛ اما حالا چیزی جز حسرت باقی نمانده است.
حسرت به دل دارم که چرا به اندازهی کافی شجاعت نداشتم تا در آن لحظات از او معذرتخواهی کنم، حسرت دارم که چرا زمانی که فرصت داشتم، به جای فرار از این احساسات و کلمات، در کنار او میایستادم و تمام آن چیزهایی که در دلم بود، میگفتم. حالا هر روز در دل خود از او عذرخواهی میکنم؛ اما نمیدانم آیا او روزی این کلمات را خواهد شنید یا نه. ای کاش زمان به عقب برمیگشت و من این فرصت را داشتم که همانطور که باید، کنار او میماندم و از هر لحظهای که با هم داشتیم، بهتر استفاده میکردم. حالا من ماندم و حس آزردگی و خاطرات گذشته که باهم داشتیم و پشیمانی که چرا از خود گذشتنی این را نداشتم که از ته دل برایش سلام میدادم، پیش از اینکه خیلی زود دیر میشد.
نویسنده: فرشته سعادت