امروز برای اولین بار با پرسشی مواجه شدم که بیشتر از همیشه مرا به فکر فرو برد: چه دلیلی برای انتخاب رشتهام وجود دارد؟
با خود بسیار اندیشیدم و تجربیات شخصیام را مرور کردم تا دلایلی را که در این انتخاب نقشی اساسی داشتند، بازشناسایی کنم.
ابتدا میخواهم از خود رشتهام بگویم. از صنف هفتم به بعد، به رشتهی حقوق علاقهمند شدم. بسیاری، حقوق را به معنای حق و عدالت، برابری و برادری میشناسند؛ اما برای من، حقوق یعنی زندهبودن با اختیار خود، آزادبودن به معنای واقعی کلمه، داشتن آرامش حقیقی، زندگی بدون ترس، حسرت و ایکاشها؛ یعنی انسان بودن، با انسانیت و وجدانی آسوده.
اما چرا تصمیم گرفتم این رشته را بخوانم؟
زمانی که از خانه بیرون میشوم، با هزاران دلیل مواجه میشوم. میخواهم از کوچکترین دلیل شروع کنم:
زنانی را میبینم که میگویند: «خواهر، کمکم کن! پولی برای خرید نان ندارم»، یا «پدرم، مادرم یا خواهرم مریض است یا شهید شده»، یا «لباسی برای پوشیدن ندارم، فرزندم گرسنه میخوابد…» هزاران درد دارند و انگار با آنها کنار آمدهاند.
یا کودکانی که در سن مکتبرفتن هستند، اما به جای نشستن در کلاس درس، بر سر سرکها نشستهاند و کارهای دشواری مانند واکسزدن، زبالهجمعکردن، دود کردن اسفند یا میوهفروشی میکنند؛ کارهایی که مناسب سنشان نیست. وقتی از آنها میپرسیم، پاسخ کوتاهی میدهند: «پدر ندارم»، «در خانهی کرایی زندگی میکنیم»، «پدرم مریض است…» و با هزاران مشکل دستوپنجه نرم میکنند.
از این کودکان و زنان که بگذرم، به گوشهای دیگر از وطنم میرسم: وقتی در موترهای شهری، مثل ملیبسها، سوار میشویم، آنقدر مسافر بالا میکنند که گاهی افراد از موتر بیرون پرتاب میشوند یا جیبشان را کیسهبُر میزنند.
صریحتر بگویم: در چنین مکانهایی زنان و دختران آزار میبینند. امروز زنان مورد تجاوز قرار میگیرند، چرا؟ چون سیستم منظم حملونقل وجود ندارد. برخی مردانی که موتر دارند، از نبود تاکسی سوءاستفاده میکنند و زنان را به بهانهی رساندن، با خود میبرند.
مثال سادهی دیگری بزنم: وقتی زنان یا دختران برای درمان بیماریشان نزد داکتر میروند، به ندرت داکتر زن پیدا میشود. چرا؟ چون دختران اجازهی تحصیل ندارند.
دختری که ازدواج میکند، تا روز ازدواج حتی همسر آیندهاش را ندیده، با او حرف نزده، آشنایی ندارد. آیا چنین دختری آیندهای خوش خواهد داشت؟
چرا بیماریهای روانی و عصبی در کشورم افزایش یافته است؟
چون فقر زیاد است، اقتصاد ضعیف است، بیماریها افزایش یافته و کار و بار درست درکشورم وجود ندارد، همه به یک نحوی گرفتار سختی و بدبختیاند.
مردان با کراچیهای دستی و دو تایره کنار سرک نشستهاند و منتظر کمک غذایی یا پولی از رهگذران هستند. وقتی پدری با دستان خالی به خانه بازمیگردد و حتی پول خرید یک کیلو میوه یا جوره لباس را ندارد، طبیعیست که در خانه اختلاف، تنش و در نهایت دلشکستگی بهوجود میآید. گاهی این اختلافها به مرگ و میر، یا زخمی شدن و از همپاشیدن خانوادهها منجر میشود.
برای انتخاب رشتهام هزاران دلیل دارم. این رشته را با همهی غمها و دردهای جامعهام انتخاب کردهام.
شاید کسی بپرسد: «با انتخاب این رشته، چه کمکی میتوانی بکنی؟»
زمانی که تصمیم گرفتم حقوق بخوانم، تمام مشکلات مردمم را پیش چشمم آوردم. فکر کردم و به راهحلی رسیدم: میخواهم برای کودکانی که بر سر سرکها کار میکنند، مکتب یا لیلیهای بسازم؛ هر ماه هزینههایشان را تأمین کنم، آنها را تشویق به درسخواندن کنم و برای علاقهمندیهایشان نیز زمانی بگذارم. میخواهم تجارت به آنها بیاموزم تا آرامآرام با زندگی آشنا شوند.
برای زنان، یک شرکت صنایع دستی تأسیس میکنم تا با کار در آن، درآمد داشته باشند، خودشان پول درآورند و زندگیشان را سر و سامان بدهند. بخورند، بپوشند، بنوشند و مستقل باشند.
برای موترهای شهری، قواعدی وضع میکنم تا همه بتوانند با آرامش از وسایل نقلیه استفاده کنند.
شاید با این کارها بتوانم اندکی از بار درد و رنج هموطنانم بکاهم، خدمتی به آنها کرده باشم و از ریشههای بیماریهای روانی جلوگیری کنم.
وقتی توانستم چنین زندگیای برای مردمم بسازم، آنگاه به خودم خواهم گفت: حالا تو وکیلی واقعی هستی، کسی که حقوق مردمش را رعایت کرده و معنای حقیقی «حقوق» را به آنها نشان داده است.
نویسنده: مریم امیری