هنوز بیدارم. چراغ اتاق نوری زیبا بر روی کتابچهام انداخته است. قلم را در دست میگیرم؛ اما این بار کلمات از پیش آماده نیستند. کلمات زیادی در ذهنم میرقصند. باید از امید بنویسم، از رویاهایی که سرکوب شدند و هرگز نمردند. رویاهایی که در دل خاک زندهاند…
رویاها همانند آب، جانبخش هستند. حتی اگر زیر خاک شوند، زلالتر خواهند شد و اگر روی زمین بمانند، تبدیل به ابری بارانزا خواهند شد. چقدر زیباست، مگر نه؟ چطور میشود رویاها را کشت وقتی در هر دختری که در خلوت کتابی را ورق میزند، زندهاند؟ وقتی در هر زنی که در تاریکی امید را زنده نگه میدارد، جاری هستند؟
اما همیشه کسانی هستند که باور ندارند…!
میان آدمها در روزمرهگی، با کسانی روبهرو میشویم که رویاها را شاید نفهمند. میگویند: “دیگر فایدهای ندارد. شما دختران باید سرنوشتتان را بپذیرید.” در دلم هزار راه میروم. چه باید بگویم؟ چگونه باید جوابشان را بدهم؟ آیا سکوت کافی خواهد بود؟ یا باید فریاد بزنم و بگویم: “تو اشتباه میکنی!” یا شاید بهتر باشد سرم را بلند کنم، لبخند بزنم و بگویم: «هنوز مینویسیم و میخوانیم.»
چه جوابی خواهند داد؟ آیا مسخرهام خواهند کرد؟ شاید هم نه، سکوت خواهند کرد. چون حقیقت را میدانند؛ اما نمیخواهند بپذیرند… حقیقتی که میگوید رویاها هرگز نمیمیرند. اما من باور دارم دیوارها فرو خواهند ریخت.
بارها شنیدهام که میگویند: «فایدهای ندارد، هیچ چیز تغییر نخواهد کرد.» اما مگر میتوان روشنایی را در میان تاریکی پنهان کرد؟ مگر میتوان امید را در قفس زندانی کرد؟ دیوارها نمیتوانند رویاها را زندانی کنند. بارها دیدهام که خواستند این کار را بکنند. اما مگر میشود؟ دیوارها فقط جسمها را در خود حبس میکنند، اما فکرها را هرگز!
به یاد دارم روزی را که دوستم با هیجان گفت: «معلم ما هنوز به ما درس میدهد، فقط جای کلاس تغییر کرده!» پرسیدم: “کجا؟” لبخند زد و گفت: “این بار به جای صنف، در خانه درس میخوانیم.” آن روز فهمیدم کلاسهای واقعی تنها در ساختمانهای مکتب و کورس نیستند. کلاسهای واقعی آنجایی هستند که امید زنده است. جایی که یک مادر، یک دختر، یک انسان، هنوز میخواهد بداند، یاد بگیرد، رشد کند.
گاهی کلاس، سایه درختی است که کودکی زیر آن با انگشتان کوچکش، حروفی را روی خاک مینویسد. گاهی کلاس، کنار چراغ کوچکی است که دختری زیر نور کمسوی آن مینویسد. گاهی کلاس، شاخهی کوچکی است که در پهنهی آزاد زندگی سر به آسمان کشیده است. این دنیا پر از کلاسهایی است که دیده نمیشوند؛ اما تأثیرشان از هزاران صنف رسمی عمیقتر است.
همان کلاسی که در چهرهی مادربزرگی شکل میگیرد، وقتی داستانهایش را برای نواسهاش روایت میکند. یا آن کلاسی که کنار دریا برپا میشود، جایی که مردی که سالها صیاد بوده، دانش خود را به نسل بعد میآموزد. کلاسها همیشه آنجا هستند. در میان مردمی که باور دارند، امید دارند، و میدانند که رویاها هرگز نمیمیرند.
و من میدانم که رویاها تنها در قلب دخترانی که در تاریکی مینویسند زنده نیستند. رویاها در دل کوهها، در مسیرهای باریک روستاها، در دل آن پسری که هنوز زیر نور ماه کتاب میخواند زندهاند. در قلب دختری که با اشتیاق قلم را به دست گرفته و حروف را بر صفحهی کهنه مینگارد. رویاها در صدای مادری که برای کودکش قصههای امید میگوید جاریاند. رویاها در هر جایی که انسان هنوز به دانستن و یادگیری ایمان دارد، نفس میکشند.
دیوارها میتوانند مسیرها را ببندند؛ اما نمیتوانند نور را خاموش کنند. تاریکی میتواند لحظهای بر همهچیز سایه بیندازد؛ اما هرگز نمیتواند چراغ امید را برای همیشه خاموش کند. رویاها در نگاه دختری که با چشمانی پر از اشتیاق به آینده مینگرد، زندهاند. رویاها همانند رودخانهای هستند که مسیر خود را خواهند یافت، حتی اگر سنگها سد راهشان شوند. رویاها همانند آفتاباند که حتی پشت ابرها هم میدرخشند.
و رویاها، حتی در دل خاک هم زنده میمانند، رشد میکنند و روزی، روزی دوباره شکوفا خواهند شد.
نویسنده: زهرا احمدی