سکوت؛ جوابی در برابر کوته‌اندیشان

Image

امروز صبح، مثل همیشه، مادرم مرا صدا زد. چشمانم را باز کردم و ساعت را نگاه کردم؛ ۵:۴۰ بود. با خودم گفتم هنوز بیش از یک ساعت وقت دارم تا برای رفتن به آموزشگاه آماده شوم و نمازم را هم نخوانده‌ام. دوباره چشمانم را بستم و چند دقیقه‌ای کارهای امروز را در ذهنم تقسیم‌بندی کردم. ناگهان به یادم آمد که برنامه‌ی درسی تغییر کرده و از امروز باید ساعت ۶:۴۰ در کلاس حاضر باشم. فوراً بلند شدم، نماز خواندم و با عجله‌ای بیشتر از همیشه آماده شدم تا مبادا دیر برسم و از درس‌های کیمیا و ریاضی محروم شوم. بعد از خداحافظی با خانواده، ساعت ۶:۲۰ راهی آموزشگاه شدم.

در مسیر، همه‌چیز خوب پیش رفت و سر وقت به آموزشگاه رسیدم. درس، استاد و هم‌صنفان، همه‌چیز طبق روال عادی بود. پس از بازگشت به خانه، بسیار گرسنه بودم. مثل همیشه، همه‌ی اعضای خانواده صبحانه خورده بودند، به‌جز مادرم و خواهرم که منتظرم مانده بودند تا با هم صبحانه بخوریم. هنگام خوردن صبحانه، سریال تماشا می‌کردیم. پدربزرگم دو روز بود که از کابل به خانه‌ی ما آمده بود. ما هم تلفن او را گرفته بودیم و فیلم می‌دیدیم. این لحظات برایم بسیار خوشایند بود، به‌ویژه بعد از امتحانی که روز جمعه سپری کرده بودم و به یک تفریح نیاز داشتم. تماشای فیلم با خانواده، برایم فراتر از یک تفریح ساده بود.

مادرم حدس می‌زد که امروز خویشاوندان و نزدیکان برای دیدن پدربزرگ می‌آیند و باید فیلم را متوقف کنیم، اما فیلم بسیار جذاب و خنده‌دار بود و دل ما نمی‌خواست آن را نیمه‌کاره رها کنیم. اتفاقاً چند لحظه بعد، صدایی از پشت دروازه شنیده شد. یکی از ما رفت تا دروازه را باز کند و بقیه خانه را مرتب کردند. مادرم هم برای خوش‌آمدگویی به مهمان‌ها رفت. پس از چای و پذیرایی، وقت ناهار رسید و مادرم دوباره حدس زد که بعدازظهر نیز مهمان‌های دیگری خواهند آمد. ما هم همه‌چیز را مرتب کردیم. با خودم فکر می‌کردم چگونه یک‌شنبه به این سرعت گذشت و من هنوز هیچ درسی نخوانده‌ام.

بعدازظهر، اقوام و خویشاوندان آمدند. مادرم باید به مهمان‌ها رسیدگی می‌کرد و خواهر بزرگ‌ترم هم باید به بازار می‌رفت تا برای مادربزرگم سوغاتی تهیه کند، چون پدربزرگم قصد داشت در اولین فرصت به کابل بازگردد. من مانده بودم و مسئول رسیدگی به مهمان‌ها.

کارهای زیادی بود که باید انجام می‌دادم. دلم می‌خواست درس بخوانم، اما نه؛ باید کارهای خانه را انجام می‌دادم، به مهمان‌ها رسیدگی می‌کردم و برای پدربزرگ غذا می‌پختم، چون تصمیم داشت امشب به کابل برگردد. در همین حال، مشتری‌ها هم به دکان می‌آمدند و باید به آن‌ها هم رسیدگی می‌کردم. با این‌همه کار، خسته و درمانده شده بودم، اما به‌جای استراحت، باید تلاش می‌کردم تا هیچ کاری از دستم نرود.

خواهرم و همسایه‌ی ما از خرید بازگشتند. خواهرم کمی ناراحت به نظر می‌رسید. با خودم گفتم: «من کلی کار انجام می‌دهم؛ اما چرا او ناراحت است؟» به‌سویش رفتم و دلیل ناراحتی‌اش را پرسیدم. با خشم و عصبانیت گفت که امروز دکان‌دار به او توهین کرده است. با شنیدن این حرف، گویا قلبم آتش گرفت. خودش گفت که دکان‌دار حرفش را به شوخی زده؛ اما حرفش بسیار توهین‌آمیز بوده است. با عصبانیت به او گفتم: «همه‌ی این اتفاقات تقصیر خودت است! باید طوری رفتار کنی که کسی جرئت شوخی با تو را نداشته باشد!»

پدرم هم حرفم را تأیید کرد. با آن‌که خودم هرگز با چنین توهین‌هایی روبه‌رو نشده بودم؛ اما فکر می‌کردم توهین به خواهرم هزار برابر بدتر از توهین به خودم است. وقتی دیدم چهره‌اش از شادی و نشاط پژمرده شده، دلم به درد آمد. توهین برایم آن‌قدر سنگین و دردناک بود که از او پرسیدم: «تو در جواب توهین چه گفتی؟» او هیچ نگفت.

در همان لحظه، یاد جمله‌ای افتادم که می‌گوید: «سکوتم کتابی‌ست که درکش در حد هر نادانی نیست.»

نویسنده: فایز محمدی

Share via
Copy link