می‌لرزم؛ اما می‌ایستم

Image

در خواب عمیقی بودم. وقتی با صدای مادرم بیدار شدم، خواب هنوز امانم نمی‌داد تا بلند شوم. نیم ساعت دیگر هم خوابیدم، هرچند قصد داشتم فقط سه دقیقه‌ی دیگر بخوابم؛ اما آن سه دقیقه، سی دقیقه شد.

زود آماده شدم و صبحانه‌ی سبکی خوردم. وسایل مورد نیازم را برداشته و روانه‌ی مقصدی که باید می‌رفتم، شدم. تلاش داشتم هرچه زودتر به کتابخانه‌ی مکتب برسم تا از برنامه‌های نامعلوم روز عقب نمانم. این روزهای اخیر، به‌خاطر امتحانات، برنامه‌ی درست‌وحسابی ندارم. هرچند خیلی معقول نیست؛ اما آماده نبودن برای امتحانات، استرسی به‌وجود می‌آورد که آدم را از کارهای ضروری دیگر بازمی‌دارد.

مجبورم بی‌وقفه به درس‌های گذشته سر بزنم؛ همان‌هایی که کم‌کم، به‌دلیل مرور نکردن، از حافظه‌ام محو می‌شوند و شاید کاملا از حافظه‌ام پاک شود.

کنار در خانه بودم که ساعت ۷:۳۰ را نشان می‌داد. حرکت کردم و پنج دقیقه بعد، خود را در کنار سرک، منتظر موتر یافتم. موترها با سرعت زیاد از کنارم رد می‌شدند و باد تندی را به صورتم می‌زدند. سرک‌ها، راه‌ها و جاده‌ها همه لغزنده شده بودند. برف دیروزی که از زیبایی‌اش هرچه می‌گفتی کم بود، امروز به لایه‌هایی از یخ نازک و ضخیم تبدیل شده بود. اندکی بی‌احتیاطی، منجر به آسیب سطحی یا جدی می‌شد.

سوار اتوبوس شدم و در چوکی تکی کنار در جا خوش کردم. بادی که از حرکت پرسرعت موترها ایجاد می‌شد، به صورتم می‌خورد و سرمایش تا سلول‌سلول بدنم نفوذ می‌کرد. انگار پالتو بلند سیاهم و ژاکت همرنگش برای جلوگیری از ورود هوای سرد، کم‌کاری می‌کردند.

در راه، به احساسات مبهمی فکر کردم که این روزها دچارش شده‌ام. شاید دوباره نیاز دارم با روان‌پزشکی صحبت کنم. هرچند دردم را می‌دانم؛ اما آن‌قدر برای درمانش مصمم نیستم. افکار ازهم‌گسیخته، خیالات احمقانه، احساسات مبهم و… شده‌اند همراه این روزهایم، چه در راه، چه در صنف، یا حتی هنگام صحبت با دیگران.

پس از ۱۵ دقیقه، خود را در ریشکایی یافتم که روانه‌ی مسیر مکتب بود. در صندلی جلو، کنار یک دخترک کوچک و یک خانم نشسته بودم. همیشه صندلی جلو را ترجیح می‌دهم؛ چون به‌راحتی می‌توانم درِ بزرگ آبی‌رنگ مکتب را از شیشه‌ی جلو تشخیص بدهم.

با کتابی در دست، وارد دفتر شدم. به‌جز یک استاد، کسی دیده نمی‌شد. بخاری روشن بود و می‌توانستم دقایقی را به خواندن کتابم بگذرانم. نشستم و اندکی بعد، شروع به ورق زدن صفحات کردم تا ادامه‌ی داستان را بخوانم. حدود صد صفحه‌ی دیگر مانده بود؛ یعنی صد صفحه تا تجربه‌ی دوباره‌ی آن حس دلتنگی پس از تمام کردن رُمان‌ها و داستان‌ها را با خودم داشته باشم.

تا حوالی ساعت ۹، همه کم‌کم آمدند. من هم رفتم کتابخانه تا درس‌ها را مرور کنم و ذهن پریشانم را، که به‌خاطر امتحان آشفته بود، آرام کنم. نه این‌که امتحانات خیلی سخت باشد، موضوع این است که من در جریان سمستر تمرکز نداشتم و همین، لطمه‌ای به آخر سمستر وارد کرده است.

بعد از غذای چاشت، دیدم استاد کیمیا مصروف کار خاصی نیست. فرصت را غنیمت دانسته، نزدش رفتم تا چند سوال را مطرح کنم. استاد عزیز نیز با کمال صبر، همه را برایم به‌روشنی شرح داد.

ساعت ۴ بعدازظهر شد و وقت رفتن بود. خوشبختانه، این روزها طول روز بیشتر از چند هفته‌ی پیش شده و تا ساعت ۵ عصر وقت داشتم تا ادامه‌ی درس‌ها را مرور کنم.

ساعت ۵، روانه‌ی خانه شدم و کم‌وبیش زود رسیدم. بعد هم شب شد و کارهای هر شب را انجام دادم.

روزها، با این‌که مملو از فعالیت‌های تکراری‌اند، زیبا هم هستند. آن احساسات مبهم، افکار پراکنده و خیالات نافرجام، جزئی از روز من شده‌اند.

نویسنده: سحر مرادی

Share via
Copy link